جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب پویا قزوینی
|
دیشب تمام کودکیم را ورق زدم
عطر تو بود بر ورق دفترم هنوز
آنجا که ذوق کودکی ِشعر من شکفت
آنجا که برف عمر من و گرمیِ تموز
یاد تو برد از سر من هوش و عقل را
دیدم میان کوچه بن بست مانده ام
دیدم کسی که شاخه گلی هدیه داد و من
از چشمهای خامش او راز خوانده ام
انگار کل عمر به یک لحظه میگذشت
از ذهن شاعری که پریشان و خسته بود
از ذهن شاعری که به امّید دیدنت
در را بروی هرکه بجز اوست بسته بود
دیدم که گم شدیم در آن های و هوی شهر
آن سالهای دورِ پر از اضطراب و وهم
دیدم تو را که دست به دست کسی شدی
بردی مرا ز یاد و نبردم من از تو سهم
لعنت به من که باز ورق میزنم تو را
ای کهنه خاطراتِ پر از بی کسی و درد
لعنت به من که جز تو کسی را نخواستم
لعنت به آن کسی که اسم تو را باز میبَرَد
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.