کمتر بگو با من چرا دلتنگم.......
دلم گرفته است
پشت پنجره ای که....
خیره می نگرد به هر جا
در سکوت سرد خویش
چشم گل می گرید
تا بسازد خشت های دیوار تنهایی ها
با خاطرات دلخوش جای کرده
در زجر ترک های ایوان شب های تنهایی
گل می کند هر بار هم
شرم سخن بر آستان این ایوان
اکنون که آسمان ابری است
هوای بغض و گریه از ابر می بارد
دم کرده های بویش را
در صدای چرخش برگ با باد می آورد در یاد
سنگ پاییز را می نشاند بر آینه دل
در قاب لبخند خشک صبوری ها
شراره کوچکی از افق...
آتش پوشیده ای می نشاند
بر قامت تاریک اتاق
سر تا به پای حبس نمناکی زندان تنهایی ها
تا بسوزد تمام هستی ام را یکجا
غرق دریایی چون موی باریک
بر زورق بنشسته امید
که با شعله شوقی می کشد او هم آتش
بر خرمن آوار دانه های غم بر سرش
مثل پرنده ای که سایه های هر پرش
تیر سرخ قفس را بر پر او بشکسته است
در آشیانه های سرگردان آغوش باد
به جستجوی آرزوهای رفته از یاد
کلید خانه هایی که دربش زوزه اش چون گرگ
خودش نیز آغشته با پوزه های گرگ است
اگر ندرد گرگ قامت حیرتم را
مرغ دلم کی تواند سر کند آواز خوش در این زوزه ها
که تو می نالی و خسته ای هر دم
از پارس سگهای بسته ام
اگر شیر هم باشم در این میان
مگر نمی دانمی تو...میان دو روباه خوار است یک شیر هم
چه برسد جنگیدن هر روزش با گله این گرگها
پس کمتر بگو با من چرا دلتنگم....
هر آوازی که می رقصاندم با باد چه دلتنگ است....
که در حلقم می پیچد هر دم خاک این پاییز
می کشد سوز آهم دوز در سینه ای بسته
هوای پاک و بی غبار و بی ابر یک بامداد هم
سردیش را فقط می فشارد بر چانه ام
در یقه های بالا زده ام چه تاثیر...
که گلو می گیردم فقط گرمیش
بر زمین کوبم شیشه عمر
نمی لرزد دستم از آن... که من
سالهاست دل را بشکسته ام با قامتم
سایه رسوای و سرکش روح را
در اسارت روشنایی های یک صبح آفتاب بفروخته ام
خرد و خمیر جا مانده اش را در تاریکی شب
بر بالش چون موم سوخته غم افروخته ام
نخ نما گشته شمع وجودم در سوز و گدازی
یادگاری بر بال پروانه ای به گردش نوشته ام
می لرزد دل و هم مثل پس لرزه ای دست
با پای آبله بسته ام که می لنگد در کفش آنها.....
تا آستین دریدگیم خنده کند بر قامت نیم چاک برهنگیم
لخت گشته تنم در زردی خانه های فصل خزان زدگیم
افسوس بر این عمر هدر رفته و مایه هر بی حاصلیم
زردی چه زود چهره کرد بر چهره زردیم......
من بی گناه و این همه کارنامه از گناهکاریم
با شعله شوقی بی ثمر آتش کشیده
بر خانه هستی تا جاده پرپیچ سوی جاودانگیم
فرزند فراموش قصه های پنهانی بشرهای زندانیم
چه تنگ است دلم در این روزهای خستگی جوانیم
مثل پیران دغلکار در راه توبه از بیگناهیم
گرداگرد این کوه غم صورت چروکیده جوانیم
سایه های سپیدی نشسته
چون برف همسایه بر کتیبه میخی پیشانیم
دلقک لبخند های تلخ لب بر بغض های گلوی پنهانیم
ای کاش رهایم کند از حصار این قاب زمان
عکس کوبیده شده مثل افسار بر دیوار جوانیم
چگونه است آرزو می کنم هر بار بر سفر
بارهای بسته ندارم من که...مگر عازم سفرهای خوش جوانیم
کدام شوق را بکشم بر نقاشی غبار آرزوها
می خندم بر این بخت که با امید آرزویی خیالی
بر بوم نقاشی..افسار اسب سپید خودم را بسته ام
از شاهزاده رویای خویش نیز دست را....
دیگر امشب در خون ریخته خیال خود شسته ام
یکه تازی کردنش را برای مرگ در کین او بسته ام
هر چه هم که داشتم و آویزان بود بر بالن خیال
پرتاب کردم به پایین تا پرواز کند بالن خالیم
او هم کمتر نویسد حرف با شعر بر قبر خالیم
سنگ تراش هر روز دست بسته
قلم های بی چکش جوانیم......
در یک روز چهار فصل
شکل سردی آخرین فصل جوانیم