گفتگو باخدا
بخود گفتم یقین مارا بوقت دیدن است امشب
چنان یعقوب در فکر یکی پیراهن است امشب
چنان در انتظار یار بودم هم نخوابیدم
شنیدم سخت بیماری بخود نالیدن است امشب
بخود گفتم خدارا من زجانم بیشتر خواهم
اجازه گر دهد مارا بوقت گفتن است امشب
صدائی را شنیدم در همان لحظه چنین گفتا
بگو هر چیز میخواهی مرا بشنیدن است امشب
بگفتم پس چرا بیماررا پاسخ نمیگو ئی ؟
بگفتا ناله هایش هم بما پیوستن است امشب
بگفتم میدهی من را سعادت تا دهم جان
مقامت بیشتر باشد مرا جان دادن است امشب
بگفتا جان بما دادن نباشد کار دشواری
ولیکن کار کردن بهتر از جان دادن است امشب
بگفتم آنچه را گوئی بجان و دل خریدارم
بگفتا نزد بیمارم چنان جان دادن است امشب
مرا محتاج بر جانت نمیباشد تو میدانی
گره ازکار باز کردن بخود بالیدن است امشب
سرشک از دیدگان اشک ریز پاک کن بیک لحظه
بکن پرسش چرا ؟ در حال گریه کردن است امشب
دلی را شاد کن تا شاد گردانم دلت را من
نمیدانی چه پاداشی غم از دل بردن است امشب
یتیمی را محبٌت کن تو از راه وفاداری
نوازش کن تو اورا بهتر از خوابیدن است امشب
نمازت را بخوان در وقت چون باشد ضروری
ستم هر گز نکردن چون نوافل خواندن است امشب
بگفتم منکه گمنامم دلم غرق گناه باشد
بکن روشن دلم را وقت روشن کردن است امشب
جمعه هفدهم مهر نود چهار .