لیلی و ریگ
دوش ديدم خسته ليلی را که می نالد ز عشق
گفتم او را باز گو تا بر سرت چون کرده عشق
گفت مجنون گشته ريگی از برای وصل ما
خود نمی داند که لايق نيست او بر نسل ما
ريگ را گفتم اگر خواهی تو وصل جان ما
بار کوهی را تحمل ، پس درا ایوان ما
تا چو الماسی شوی پاکيزه خود از نفس سنگ
ورنه ماندن تا ابد در راه مقصودت چو لنگ
کی تواند سنگ خارا صحبت از ليلی کند
کی رسد لنگی به مقصود و بر او ميلی کند
در ره وصلم هزاران سوختن بايد چو شمع
خود فنا گردی و بخشی نور روشنگر به جمع
بايدت هم عارف و هم زاهد و عابد شدن
هم تقی و هم زکی و هم حسن نيکو شدن
هم به می سجاده رنگين کرده هم سجاده پاک
هم زخاک بُبريده گشته هم بگردی همچو خاک
گاه بايد تيغ بّران گشته ببری نان کس
گاه ديگر در ره جانان ببخشی جان به کس
گر بخواهی وصل خورشيد، نور می بايد شدن
ذرّه ايي ناچيز لیکن ، جور می بايد شدن
تا نگردی قطره ايی کوچک ولی از جنس آب
کی توانی وصل دريا گشته جز بينی به خواب
من ترا در کوه سختی بس فکندم بارها
تا چو الماسی شوی ليکن نمودی زارها
که ای مجيب الدعوه ای محبوب کی دريابيم
زين فشار و سختی ای معبود کی بگشاييم
من ندارم طاقت سختی ايام ای حبيب
اين گره بگشا ز دام آزاد گردانم طبیب
هم طلب در وصل جانان داری و هم وصل خويش
وصل جانان گر نظر داری ببايد فصل خويش
هم نداری طاقت جور و جفای خار را
هم بحواهی صحبت گل هم نخواهی خار را
اين بدان با هر گلی خاری نهادند بهر آن
کو نباشد لايق صحبت نگردد سوی آن