هجرت(اول)
آن يكي هجرت گزيد، رفت از وطن
هجرتي چون جان برون گردد ز تن
رنج غربت از وطن آسان نبود
درد غربت را بر او درمان نبود
عاقبت روزي كه دردش شد گران
غصه ي او از نهانش شد عيان
گفت ياران كيست كو گويد چرا
قلب من آزرده است در اين سرا
در جوابش پير مردي خوش بيان
گفت از ريشه بريدي آن زمان
خاك تو در بر گرفته ريشه ات
ذّره ذّره پر ز او انديشه ات
چون برون شد جسم ما از ملك خويش
ريشه هاي ما بمانده جاي خويش
چون كه جسم و ريشه ها از هم جدا
درد غربت مي شود در جان ما
يا كه بازا ريشه و تن كن يكي
يا كه دل از ريشه بايد بر كني
ما هزاران ريشه از من ساختیم
ريشه ها در خاك نفس انداختیم
زين سبب بيزار، از هجرت شویم
ورنه شادان جمله در ره مي شويم
درد من از هجرت من از من است
چون كه تن دور از من آمد هيمن است
آنكه سر در تن ندارد شاد باد
مي كند هجرت ز تن آرام و شاد
من كه يك سر در تن خود بوده ام
هجرت آسان چه سان بنموده ام
صد هزاران نخ من ومن را بدوخت
زين سبب افلاكيم من را بسوخت
سازه ي من استخوان و پوست نيست
استخوان و پوست با من دوست نيست
حال بايد بشنوي كين من چه است
من هويت مي نمايد دور دست
يك سرش در اين تن خاكي فرو
و آن دگر سر را در افلاكش بجو
چون كه درتن آمدش آن هردو سر
مي شود انسانيت را خاكتر
چون فرو در هم بيايند سر به سر
خُلق آدم مي شود، چون ببر نر
چون كه آن خو بر مني غالب شود
درد و رنج ديگران طالب شود