صبر
آن يكي همخانه شد با جاهلي
سخت گردد جفت جاهل عاقلي
هر چه او را پند گفتا زين و آن
گوش جاهل کیشنود حق را بيان
جهل اوچون پرده ايي بر گوش او
زين سبب افزون نشايد هوش او
هر چه افزونتر رفيقش پند داد
در دل او كينه از وی بیش زاد
عاقبت انديشه كرد آن يار ما
تا كه فائق آيد اندر كار ها
گاه نرم نرمک داد او را پند خویش
گاه دیگر سخت کردش بند خویش
هر يكي انديشه را كرد امتحان
تا که ذات نیک از او گردد عیان
سالها از امتحان بگذشته بود
عاقبت عاقل سر شكوه گشود
غصه خورد از حال و روز خويشتن
از چنين جاهل که بودش هموطن
تا شبي در خواب آمد سوي او
دلبري شيرين سخن همخوي او
گفت درتعجب شدم ازحال دوست
شكوه داري زين كه از الطاف اوست
چون لياقت در وجود ماه بود
همره یوسف درون چاه بود
گر بخواهي سوي بالا پر كشيد
بايدت چندي به چاهي سر كشيد
بنگر آن يوسف عزيز مصر شد
از ته چاهي برون بر مصر شد
چون كه ابراهيم در آتش فتاد
بر سر او تاجی از ذاتش نهاد
حال بنگر حال خود در آن زمان
نيز بنگر حال خود در اين زمان
چون نگه كرد آن زمان پژمرده ديد
خود جوان خام همچون مرده ديد
توبه كرد از شكوه هاي خويشتن
وارهانيد خويشتن از خويشتن