بزرگ شدن ( دوم)
گر جدل آيد جوان را پير حق
مردمان گويند كه عقلش گشته لق
قصه ايي بشنو ز لقمان آن زمان
چون گرفتار آمد اندر بند آن
آن حكيم، چون بردگان در بند شد
روز و شب با بردگان همبند شد
هيچ از حكمت نگفتش يك كلام
هيچ از زحمت نگفت با آن غلام
شهرت خود را همي پنهان نمود
درد و رنج هرگز نكرد او وانمود
سالي اندر بردگي وی خورد نان
تا يكي از شهر او شد آن مكان
چون در آمد او در آن میدان شهر
ديد همچون بردگان لقمان دهر
بانگ زد ارباب را ابله بيا
از چه رو در بند توست لقمان ما
او به شهر ما عليم است و حكيم
معدن علم است و در حكمت زعيم
بند از او برداشتند با احترام
عذر تقصير خواستند از آن گرام
پس بر او گفتا يكي اي پير حق
چون نگفتي حال خود اي شير حق
گفت لقمان، گفته بودم در لفاف
ريشخند گرديدم از اين حرف لاف
پس سكوتم بهتر آمد از بيان
تا نگيرند خرده از من جاهلان
درجدل خرجت كلان آيد ز سود
در جدل كوچك شوي از آنچه بود
هر چه ارباب جدل نا اهل باد
خرج آن گردیده بیش از دخل باد
گر كه خرج آید ز دخلت بيشتر
این تجارت می شود چون نیشتر