غرور زاهد ( سوم)
جملگي راندي تو از جنت برون
خود شدي الله و رفتي در درون
كافر حق گشتي و چون من يكي
همرهي كن نفس و شو با من يكي
تا ببيني عهد و پيمان مرا
تا ببيني نعمت و خان مرا
بنده ي حق نا اميد از بذل او
شد گريزان از خدا در نزد او
درره شيطان شد از ترس خدا
نفس امّاره كشيد ش ناكجا
گاه در شك آمد از راه پليد
گاه ترسید از ثمر که اینگونه چيد
در يقين و شك بسر مي برد او
تا كه پيری در گذر آمد بر او
گفت چون شد حال تو از آن به اين
چند افزون گشته ایی در راه دین
در تجارت نزد حق هر گز مرو
بي شنا در بحر حق هرگز مشو
سود خود از صاحب مالت مپرس
در طلبكاري ز احوالت مپرس
گر ترا دادش بگو الحمد او
گر ندادش باز گو در حمد او
كفر تو از نيم عرف آمد پديد
نيم دانستي و كل نامد به ديد
هركه نيم از كل شنيد مغرور شد
هر كه مغرور آمدش زو دور شد
جمله را تكفير كردي از بشر
آفريد او جملگي از خير و شر
گر به تكفير آمدي در كارها
كي شناسي صاحب آن كار را
خان او هستند جمله اين و آن
بر سرخوان آمدي حمدش بخوان
گر كه شيرين جفت گردد با ترش
مزه مي گردد ملس گرديده خوش
باز باشد درب توبه سوي دوست
باز گرد و باز بين آن روي دوست
گر گره نگشود آن روز از قضا
بهر آن بودش، نگردي در بلا