خانه ابلهان
ابلهي شد آجر و سيمان بدست
خانه اي را در بنا آمد به دست
دانه دانه آجرش بر هم نهاد
درز هر آجر ز سيمانش نهاد
هر رجش اتمام كرد او با تراز
تا كه آن رج را كجي نايد به ساز
چون كه ديواری به شرق آراست او
غرب را با شرق آن پیوست او
پس شمال هر دو را هم ساخت او
در جنوبش هم يكي پرداخت او
سقف آن را از شمال و ازجنوب
شرق و غربش جملگی با هم بدوخت
آخرين رج چون نهاد ازسقف آن
داد و فريادش بلند گرديد عيان
گفت زندان ساختم بر خويشتن
جور بسيارم شدش زين ساختن
كي توانم من رها زين حبس من؟
كي جدا تقدير من زين نحس من؟
سالها خون دلم انباشت شد
تا در اينجا خانه ايي را داشت شد
بس كه فريادش بلند آمد يكي
رهگذر شد سوي آن آلونكي
قصه ی خود گفت با آه و فغان
آخرش گفتا كه ما را وارهان
رهگذر گفتا كه ديوار شمال
بر كنم بيرون شوي از اين مهال
داد زد بگذر از آن ديوار ما
فكر ديگر كن براي كار ما
گفت پس سقفش فرو آرم كمي
تا كه بگريزي ز مرگ و وارهي
ابلهش گفتا مکن آجر جدا
این چنین ما را مکن اینجا فدا
مي شكافي سقف قصر و خانه ام
تا بدزدي آجر از كاشانه ام
دور شو از اين سرا اي نابكار
تا ببينم چون كنم اسباب كار
چند گاهي صبركرد ، انديشه كرد
كي توان در سنگ خارا ريشه كرد؟
عاقبت در دام خود افتاد و مرد
مزد خود از رنج بي انديشه برد
قبرخود با دست خود چون ساز كرد
درب منزل سوي دوزخ باز كرد
ای که سازي خانه ازاعمال خويش
پس گرفتار آیی اندر مال خويش
آنچه در ذهن تو مي آيد پديد
گر ببندي سقف آن، گردي پليد
راه بر خارج تو بستي سر به سر
چشم تو كور آمد و گوش تو كر
گر دري سازي بر آن با خُلق خوش
مي گشايي دربه سوي يار خوش
گاه گاهي از درون خويشتن
مي نمايي ره برون سوي وطن
تازه مي گردد هواي اندرون
چشمه ها جوشد برون وازدرون