علم و حلم( دوم)
جملگي خير جهان از حلم باد
جملگي شّر جهان بي حلم باد
پير گفتا علم بي حلم نيست باد
عالم ار حلمش نباشد نيست باد
آن جوان شد درتعجب زين كلام
گفت چون گردم حليم و در سلام
پیر گفتا گر بمانی این مکان
راز حلمت من بگویم در جهان
سال ديگر نزد آن فرزانه ماند
درس حلم از پیر آن خانه ستاند
پس رياضتها كشيد در آن سرا
تا كه علم و حلم او دادند جزا
بعد از آن در راه منزل شد به راه
تا ببيند همسر و هم خوابگاه
نيمه ها ي شب در منزل رسيد
درب منزل باز کرد اندر خزيد
ناگهان همسر بدید و یک جوان
خشم غيرت چيره گرديدش به جان
خنجرش را چون كشيد او از نيام
تا ببّرد سر ز همسر وآن جوان
ناگهان حلم از درون فرياد زد
دست او بگرفت و بر او داد زد
گفت وي را پرسشي كن اي حبيب
هم سوال از اين و از آن كن طبيب
تا حقيقت را ببيني آشكار
بعد از آن هر دو بگیر اندر شكار
پس صدا كرد همسرش را در كلام
گفت در گوشش که باشد این غلام
من ترا پاك و منّزه داشتم
اين چنين هرگز نمي پنداشتم
چند گاهي دور بودم از وطن
اين چنين ظلمي نبينم از تو من
زن به آرامي سرش بر شانه داشت
گفت او باشد ثمر از آنچه كاشت
توبه كرد اواز گمان وظّن خويش
حلم او آمد به داد او را ز پيش