علم و حلم ( اول)
يك جواني بود اهل علم و دين
بهر كسب علم شد تا هند و چين
سالها علم گران اندوخت او
جامه ها پاره شدند و دوخت او
رنج شاگردي كشيد و درد وغم
علم استادان گرفت او بيش و كم
عاقبت روزي به استادش چنين
گفت برگردم وطن از سوي چين
خانه و كاشانه ام آنجا بود
همسر و همخانه ام آنجا بود
رخت بر بست و بسوي يار شد
آنچه را اندوخت او، در كار شد
روز ها منزل به منزل راه رفت
تا به آخر منزلش در چاه رفت
پيرمردي خم ز آثار جهان
گفت وي را در كجا بودي جوان
پاسخش گفتا كه علم اندوختم
هر چه بود از علم بر خود دوختم
پيرمرد گفتا كه داني حلم چيست
گفت مي دانم كه حلم در علم نيست
گفت او را ای جوان خام حلم
ای که بی حلم آمدی در دام علم
حلم يعني صبر قبل از هر قيام
اندكي فرصت به ذهن ناتمام
حلم راه نفس سركش بند كرد
صبر، زهر تلخ آن چون قند كرد
جملگي خير جهان از حلم باد
جملگي شّر جهان بي حلم باد
پير گفتا علم بي حلم نيست باد
عالم ار حلمش نباشد نيست باد