كورمال
كرمكي با كرمكي در گفتگو
گفت قوت از مرد نابينا مجو
گر خدايت داد روزي دست او
سوي او از بابت روزي مرو
گر به نزد تو شدش با قصد خير
خير او بگذار و بگذر سوي غير
در تعجب شد ز پند يار خود
پس فرو ماند كرمك اندر كار خود
گفت قصد شّر ز تو هرگز مباد
اين چنين تهمت به نابينا مباد
او كه از چشمان خود محروم بُوَد
شّر او كي سوي مردم مي رود؟
گر ز بهر قوت خود آنجا روم
يا بيابم قوت و يا زآنجا رهم
گر به سوي فرد بينا من شوم
سوي قبر خويش آنجا مي دوم
او ببيند كرمكي در نزد خود
پس بگيرد نعش ما دردست خود
گفت یارش گوش کن ای کم خرد
تا بگویم راز آن را با خرد
چون كه نابينا نبيند روي تو
پس بخواهد تا كه گردد جوي تو
ديدن او لمس باشد از قضا
مي فشارد جسمها در دستها
تا ز لمس آيد به او از تو نظر
ني بماند از وجودت هيچ اثر
گفتمت اين قصه تا ترسي از او
آن كه كارت مي شود در دست او
گر كه نادان در قضاوت آمد او
راي قاضي در قساوت آمد او
چون نمي داند چه بايد كرد او
مالش كارت ببايد كرد او
آنقدر مالش به كاري آورد
تا كه ميرد كار و زاري آورد
او ز قصد شّر نياندازد گره
بلكه از ناداني اندازد گره
چون نصيب آمد ترا نادان شّر
پس بدان خيرش بود بهر تو شر
خر ندارد شاخ تا ترسي از آن
ليك در پشت سرش هرگز نمان
خر لكد كوبيدنش از شّر مباد
بلكه او آن لحظه باشد شاد شاد