به تو می اندیشم
لیلاترین ترانه ،
اکنون مرد آرزوهایت بی غرورتر از همیشه به یادت ، چله نشین مفارقت توست..
" من " ، به " تو " می اندیشم ، همراه با " ما " که جمع من و توست .
مایی که متشکل از دو جسم خاکی و روحی باقیست ، که واحد است در آن دو جسم فانی ....
می اندیشم به نفسهایت که دیگر بوی مرا ندارد.
می اندیشم به خواستنت ، برای رفتنم !
و من این بار چه غریبانه تر و بی هیاهوتر از همیشه ، در سکوت رفتم !
این بار که ساز رفتنم را محکم تر و پر طنین تر نواختی ، با خود گفتم دیگر حرمتی برای ماندن نیست. باور نیست آن زمان که نگاهم از نگاهت دور شد ، چه زود فراموش شدم ... چه زود از یادت رفتم ، وقتی دستانم از دستانت رها شد..
قصه عشق چه زود به سر رسید. قصه ای که اینگونه بود :
آن مرد آمد / آن زن تحمل نداشت
آن زن رفت / آن مرد به عشقش نرسید ....
آسمان دلم مدت هاست ابری شده. دلم برای آسمان آبی دلم تنگ است.
چه زود رفتی و چشمانت را به ستاره ای درخشان تر از من دوختی.
من کم نور بودم اما همچنان به پایت می سوختم. شاید برای خودم کسی نبودم ، اما وقتی با تو بودم ، همه کس بودم..
لحظه های با تو بودن چه زود گذشت و لحظه های بی تو بودن چه دیر می گذرند..
باور داشته باش من هنوز برای تو ، زنده ام ..
مرا ، نمیران اگر هنوز با بوی نفسهایم تا خدا عاشقی می کنی ...
**
ما ، هر دو رفتیم و چیزهایی را با خود بردیم .
و چیزهایی را برای هم به جا گذاشتیم .
رفتم تا آن چیزی که از من بجا می ماند ، نبودنم را گرانبها تر کند.
رفتم چون می دانم ، بودنم باری ست بر دوش دلت.
رفتم اما بدان برایم خاطره ای پر حسرت شدی ....
ظریفی می گفت :
رفتن و ماندن من به یک نقطه بند بود ...
زمانی که گفتی " برو "
چقدر عاشقانه می شد ، اگر نقطه اش بالا بود ...
**
روزگاری برایت " محرم " بودم. چه شد که اکنون " مجرم " شدم.؟ این همه فرق بین عشق و نفرت است ، تنها با یک نقطه ....
بی وفاترین دنیاها ، دنیای دست های ما آدم هاست.
دست ها را در زمان حال می گیریم ، قدری که گذشت و بودنمان شد قصه ی عادت ، دست ها را برای خداحافظی به هم تکان می دهیم..
شاید هیچگاه ندانستی که من در بی حوصلگی هایم نیز با تو عاشقانه زندگی کردم. اما بیا و تو نیز در زمان بی حوصله گی هایت با دلم بازی نکن.
زندگی یعنی همین که کنارم باشی . می بینی ، زندگی ما در کنار هم معنای پیچیده ای ندارد.
اگر به تو بگویم که دو قلب دارم، گزافه نگفتم. فقط بیا و آغوش خودت را برای من تنگ ترکن . این پیکر دو قلب را عاشقانه دوست دارم ..
این قانون به هیچ وجه عادلانه ای نخواهد بود چنانچه برای آغاز یک عشق هر بخواهیم و برای پایانش ، فقط یکی بخواهد و بس...
تهران
1394/5/10