حوّایم که باشی !
بانوی قصه هایم !
تو که روزی با بوی نفس هایم عاشقی می کردی، افسوس که اکنون با حضورم می جنگی و با یادم تنفر می ورزی !
اگر حوّایم نمانی ، من باز هم آدم تو باقی می مانم و در پهن دشت خیالم بدون هیچ وسوسه ای ، عشق تو را سجده می کنم ....
اگر تنها به اخم ابرویی مرا از بهشت بازوان خود بیرون کنی ، من تا زنده ام کنار پنجره خیال ، در کوچه های تنهایی دلم ، دلتنگ آغوش تو می مانم ....
من ، مستی و بی آشیانه بودنم را بهانه نمی کنم تا فروشنده دوستت دارم هایم به کسی جز تو باشم.
من ، جوانیم را به خویش بدهکارم و اکنون آمده ام تا دلتنگی های عاشقانه ام را از تو ، وام بگیرم ...
کاش آرزوهای خوبمان برگردند.. کاش سرخوشی ایام سبزمان برگردند..
کاش باز هم هوای اطرافمان پر شود از نفس های گرم و عاشقانه مان ..
و ای کاش من ، دوباره " آدم" شوم و تو ، "حوایی" که هوای هیچ کس جز " آدم" در سرت نباشد ...
دوست دارم تا حوّایم باشی ...
به آن شرط که تو نیز ، هوایم را داشته باشی .....
11/03/1395
تهران