کفر فرعون ( 3)
اينچنين بگذشت تا روزي بزرگ
لشكر فرعون به سان گله گرگ
در پي موسي و يارانش بشد
غّره از صدها سوارانش بشد
طعمه، خود در دام، پايش مي نهد
ورنه دام از جاي خود، ني مي جهد
هر كه را دامي گرفتارش نمود
سرزنش بر دام را حقش نبود
او فقط دامي نهاد، سويش شدي
طعمه ديدي، از طمع جويش شدي
پس به سوي رود نيل گرديد وي
موسي و ياران جلو، لشكر ز پي
عاقبت آن راه به سوي نيل شد
آن خروشان آب همچون سيل بود
ترس بر ياران موسي شد پديد
از چنين آبي چه سان بايد رهيد
ديگران گفتند بر موسي كه هان
راه ما بر آب بند آمد، بدان
گفت موسي قوم خود را اين كلام
راه حق پايان ندارد اي غلام
آن كه راه حق گزيدش غم مباد
رهروان در بند چند درهم مباد
ناگهان آمد ندا ، بشكاف آب
آن عصايت آب گرداند سر آب
چون عصا بر رود نيل آمد فرود
راه خشكي شد پديد، آبش زدود
اين چنين بگذشت موسي از بلا
در پی او گشت فرعون مبتلا
مرگ او با لشكرش شد آن زمان
چون ز پي آمد نديد دام گران
آري اي ياران بگيريد اين پيام
صد برون كش درسها از اين نيام
در ره حق بس خطر آيد پديد
مرد حق را آن خطر ناید به دید
شايد آن دام است بهر آن عدو
تا كه حق بگذشته، ناحق شد فرو