دلم دیوانه و شیداست امشب
اگرچه عشق ناپیداست امشب
خدایم را به نانی می فروشم
نی ام را بر شبانی می فروشم
دگر تا کی حقارت در تن خاک؟
دگر تا کی سقوط از بام افلاک؟
دگر تا کی اسیر این شب و روز؟
همه تکرار در تاب و تب و سوز
مگر ما غیر خون و پوست هستیم
که در باران غم تنها نشستیم
مگر در استخوان آهن سرشته ست
که روز و شب برامان غم نوشته ست
اگر سوز و نوا در دل ندارید
مرا در مثنوی تنها گذارید
من این جا قصه ی غم می سرایم
اگر بسیار اگر کم ، می سرایم
برایت قصه ای دارم ز دنیا
از اول از همان بالای بالا
از آن جایی که خلقت گشت آغاز
تمام عشق را بخشید با ناز
از آن روزی که خاک ما گِلی شد
از آن گِل نیز یک تکه دلی شد
در این دل نور عشقش را فرو ریخت
تو گویی سر خلقت را در او ریخت
هر آنچه می کشد آدم از این است
که راز خلقت آدم همین است
اگر در سینه ی ما دل نمی بود
دگر این آدمی عاقل نمی بود
اگر عالم بدون نور می بود
که نابینا و بینا کور می بود
دل ما جایگاه کبریا بود
به دور از هرچه تزویر و ریا بود
در این دل عشق را تصویر می کرد
چنین ما را به خود درگیر می کرد
نشست و قامت ما را غزل گفت
درون بیت بیتش از ازل گفت
بگفتا خلق کردم تا بدانید
برایم قصه ی عشقی بخوانید
شما را دل ندادم سنگ باشید
که رو در روی هم در جنگ باشید
شما را دل ندادم خوار گردید
اسیر و خسته و بیمار گردید
تو ای آدم ببین با خود چه کردی
که سر تا پا پر از هجران و دردی
تنت از خاک و جانت کبریایی است
میان آب و آتش که جدایی است؟!
ولی من آب را آتش کشیدم
درون مشتی از گل جان دمیدم
تو را من عاشقانه خلق کردم
همیشه جاودانه خلق کردم
ولیکن عشق را از یاد بردی
چه ساده بر زمین و خاک خوردی
تو هر لحظه دچار اشتباهی
بدون من همیشه بی پناهی
چرا در فرصت غم می نشینی؟
چرا پای دلت کم می نشینی؟
دل تو انتهای خلقت توست
تن خاکت بهای خلقت توست
زمین خوردی محبت را بفهمی
تو باید راز خلقت را بفهمی
اگر عاشق نباشی زندگی چیست؟
بدون عشق بازی بندگی چیست؟
دلت را عاشق دیدار گردان
از این خواب خزان بیدار گردان
دلت را تا همیشه زندگی کن
بدی دیدی اگر شرمندگی کن
برای عشق بازی فرصتی نیست
غنیمت دان که دیگر صحبتی نیست