شب بودنت
نفس های شب را شمردم که تا
مبادا بمیرد شب بودنت
که می سوخت ، مانند دستان من
شب از شعله های تب بودنت
...................................
ولی عمر یلدا چه کوتاه بود
به یک چشم بر هم زدن سر رسید
صدا های جغد خیالات شوم
به بام دل و گوش باور رسید
..................................
همآن شب که بی اعتنا دیدمت
نگاهت جوابی به یک حرف بود
و کوتاهی عمر و سرمای آن
به مانند یک دانه ی برف بود
.................................
زدم حرف دل ، حرف هر روز خود
که : می خواهمت با تمام وجود ،،،
نگاهی پر از طعنه شد پاسخم
از آن هم که بد تر جوابی نبود
.....................................
شد آن صبح روشن به چشمم سیاه
که دیدم تو را دست در دست در
شدم خیره آن لحظه با چشم خیس
به تصویر تاریکی از پشت سر
....................................
به دست تو تا قفل در بازشد
به دل نطفه ی یأس من بسته شد
غزال امید من از پانشست
که در خانه از گم شدن خسته شد
......................................