كشتي آرزوها ( اول)
مردمانی در كنار ساحلي
هر يكي را قصه ايي بود و دلي
قصه از آن سوي دريا گفت كس
همچنان فردوس خواند آن سو و بس
جملگي گفتند ما آنجا رويم
چون بهشت آنجا بود آنجا شويم
وقت آن آمد كه كشتي ساز شد
كار ساز كشتي اش آغاز شد
نيمي از مردم ز شوق خود گذشت
دور شد از كشتي و آمد به دشت
هر يكي گفتا كه نيرنگ است اين
دور بايد زين جماعت در زمين
كار ساز كشتي آمد در زمان
سختي بسيار بردند آن کسان
پس گروهی زآن کسان در كارآن
در گريز آمد ز کشتی آن زمان
اندك اندك آن شمار آدمي
كاستند از آرزو، هر يك دمي
عاقبت آن كار كشتي شد تمام
بادبان افراشتند بر پشت بام
پس خبر آمد كه هركس كار خود
كشتي اندر آيد او با بار خود
ناگهان ترسي فزون آمد ز آب
جان مردم را گرفت آن التهاب
نيم ديگر زان كه بودند مردمان
از چنين ترسي نگشتند سوي آن
عاقبت چندين نفر از حاضران
غالب آمد ترس و آمد در ميان
بار خود آورده بر كشتي نمود
آرزو بر راه خوشبختی نمود
چون ز ساحل دور گردید آن زمان
ناله و فرياد کردند مردمان
ما غلط كرديم همراهت شديم
ما اسير آرزوهايت شديم
راه دريا امن نيست در اين زمان
باد و باران است و طوفان هر زمان
پس به ساحل باز گرد اي آشنا
ما ندانيم هيچ فنّي از شنا
خواست تا حرفي زند آن ناخدا
خنجري از آن نيام آمد جدا
ناخدا از ترس راهي برگزيد
سوي ساحل شد درآن سكنا گزيد
پس برون شد نيم ديگر در مكان
ناخدا ماند و سه يارو بادبان
اين چنين باشند جمع مردمان
يار تو گردند در حرف و بيان