حیله گر و احمق ( سوم)
اين چنين آمد به سر روزي دگر
صبرِ شير از گشنگي آمد به سر
گرگ را گفتا بيا نزديكتر
تا ببينم روي ماهت اي پسر
از فراق روي تو پشتم شكست
ديدن رويت می كند شيران چومست
گرگ نزديك آمد او در نزد شاه
ناگهان با چنگ او شد آشنا
درد روباه و خران يكدم چشيد
رنج مردن لحظه ايي او هم كشيد
سير شد شاه قدر قدرت از آن
اين چنين بود آن رفاقت در جهان
چون شد آنجا چند روزي در گذر
شاه را گفتش شكم اي شير نر
گر نيابي لقمه ايي در خورد شاه
مرگ مي گيرد سراغ از جان شاه
پس برون شو شايد آيد در نظر
مرغ و روبه بلكه شايد گاو و خر
شير شد بيرون ز جاي و بهر كار
ليكن او را ياد رفت فن شكار
گرچه بودند جمع حيوان بي شمار
چون که شد نزديك می كردند فرار
صد تقّلا خسته می كرد شاه را
عاقبت برگشت سوي جايگاه
روز ديگر باز شد بهر شكار
هيچ عايد ني شد از آن جمله كار
روز بعد آن ياٴس دامانش گرفت
ضعف، مهمانش شدو جانش گرفت
مرگ مي آمد به سويش در شتاب
زندگي در نزد او هم شد سراب
شيرما گر قوت را از پنجه داشت
هر زمان فن شكارش ياد داشت
روبهك آن شير ، بنمودش دغل
مُفتِ مُفت، صد طعمه آمد در بغل
زين سبب وقتي كه يارش هيچ ماند
با نگاهي شعر مرگ خويش خواند