آرزوي بركه( اول)
بركه يي در يك بيابان جاي داشت
آرزو كرد او كه دريا پاي داشت
آرزوي من بود وصلي چنين
كاش تقديرم نوشتي اينچنين
بايد از اينجا به دريا وصل شد
بعد از آن با آرزو هم نسل شد
روز و شب فكرش همه دريا شد او
ياد از او رفتش، كه در صحرا شد او
عاقبت روزي به مرغي گفت راز
مرغ دانا در جواب گفتا بساز
جاي تو بسيار دور از جاي اوست
اين چنين وصلي فقط در آرزوست
گفت بركه ، عشق ، راز هستي است
اولين اصلش همين سرمستي است
مرغك زيرك بگفت آن بركه را
در زمستان شو به سوي قبله گاه
گر تو را تدبير باشد وصل او
شايد آن دستت دهد در دست او
بركه گفتا راه عشق آسان مباد
جمله با سر مي روند مستان شاد
گر به تدبير آمدي در وصل يار
راه وصلش مي گذاري نيمه كار
بركه چون آن پند ها نشنيد هيچ
مرغك زيرك نگفتش بيش هيچ
روزنه بگشود و بر صحرا روان
سوي دريا ره شد او اين سان دوان
اين چنين بركه به سوي دشت شد
بخت وي وارانه و برگشت شد
گرمي خورشيد جانش مي گرفت
ذرّه ذّره از توانش مي گرفت
خاك خشك دشت مي بردش درون
قطره هاي آب بودي سرنگون
نيم جانش رفت در دشتي چنين
نيم ديگر شد رها از آن زمين
چون رها شد بركه از آفات دشت
خّرم و شادان درون كوه گشت
گفت زينجا مي روم تا نزد يار
بعد از آن دريا بگيرم در كنار
چون درون كوه آمد آن زمان
ره به تاريكي سپردش در ميان
راه تاريك ار فتادت در مسير
زندگي را مي شوي صد باره سير
ني ره پيشت بود ، ني راه پس
گردباد غصه را گردي چو خس