هابيل و قابيل ( اول)
در حكايت آمد از آدم كه گفت
اي پسر برگير خويشت را تو جفت
جفت هركس نيمه ايي از آن اوست
نيمه ي انسان تمام جان اوست
انتخاب نيمه بايد همچو خويش
تا كه جفت آيد كيلدي قفل خويش
گفت آدم را خداوند مزيد
جفت هابيل را بلوزا برگزيد
مصلحت بر هردو باشد اينچنين
شد قليما بهر قابيل در زمين
نفس او دامان قابیل را گرفت
در نظر آمد كه هابيل، به گرفت
در نزاع آمد ز بهر انتخاب
با برادر گفت در بيدار و خواب
جفت زيبا را كه هابيل برده است
ميوه ي همچون عسل او خورده است
آدمش گفتا كه حكم آمد ز يار
جمله قسمتها از او آمد به كار
او نمود اين داستان را رهنما
هيچ ني بودي در آن دستي ز ما
او بگفت این سهم هر يك از شما
خود بداند مصلحت زين ماجرا
ني قبول افتاد قابيل اين كلام
او طلب كردش نشاني يا پيام
پس بفرمودش خدا گو هر دو را
تا بيارند پيشكش در نزد ما
هر كه را مقبول افتادش هبه
وي بلوزا را برد ، بس كن گله
آن نشان باشد كه برق آسمان
آن كه مقبول آمدش، سوزد همان
هر كدام انديشه كردي كار خويش
پس يكي گندم ، دگر آورده ميش
خوشه ي گندم ازاو خشك و نحيف
ميش آن ديگر ، چو گاو آمد شريف
اين يكي در پيش كش بودش حزين
وآن دگر بردي به سويش بهترين
ناگهان ابري برآمد روي سر
شيهه مي زد، رعد و برق ازهر دو سر
برق او زد ميش و جانش را گرفت
چون پسند آمد همو جانش گرفت
ديگري با گندم و صد آرزو
اين چنين وامانده شد از روي او
يعني اي ياران بدانيد در جهان
آن كه مقبولش فتد سوزد از آن
گر نظر كردش به ما آن يار ما
صد گره اندازد او در كار ما