بخشش و بركت
قصه ايي گفتا ز دوران قديم
پير ما، فرزانه ي ما، آن حكيم
گفت در دوران موسي شد چنين
دو برادر آمدند از اهل دين
اين يكي بودش مجرد همزمان
ديگري را همسري بود آن زمان
هر يكي بودش زمين همجوار
هر دو را گندم زمين آمد به بار
بار گندم در زمين اين دو خويش
شد فزون هر ساله بيش از سال پيش
مردمان آن ديار زين ماجرا
هر كسي ظّني نمودش آن دو را
اين يكي گفتا كه از ما مي برند
ديگري گفتا ز دكّان مي خرند
سومي گفتا به چشم خويشتن
ديده ام دزدي ايشان هر دو تن
مردمان، چون بيش مي آري به چنگ
بي گمان با تو برآيندي به جنگ
هر كسي گويد به ظّن خويشتن
زين سبب گفتا كه اِثم آمد ز َظّن
عاقبت چون شك ايشان شد فزون
پس شكايت شد به موسي از برون
چون پيمبر شد به سوي كوه طور
اين حكايت گفت موسي نزد نور
نور حق گفتا، تجسس كن به شب
تا ببيني حال ايشان نيمه شب
نيمه هاي شب جوان از خانه شد
هم زمان موسي برون از خانه شد
آن جوان شد سوي گندمزار خود
نيمه شب مشغول شد در كار خود
در عجب موسي، چو بنمودش نظر
آن جوان افزود، از خود بر دگر
مشت مشت از گندم خود كاست او
مال ديگر را فزون چون خواست او
بعد ازآن آبي زد او بر دست و پا
سوي منزل شد روان با صد دعا
شكر ايزد مي نمود از كار خود
شاد بود از كاستن در بار خود
صبح چون آمد برون آن آفتاب
آن برادر شد به پا بهر ثواب
پس رسول آمد به نزد او و گفت
آنچه ديد آن شب، تمام قصه گفت
خواست راز پيشكش از مال خود
بر برادر باز گويد حال خود
گفت هستم من مجرد در جهان
پس نيازم كم بود از ديگران
آن برادر همسر و فرزند داشت
خرجها بيش از من بي بند داشت
زين سبب افزون نمودم بار او
حق چنين گفتا فزون انبار او