قلّه ای یخ زده و یک دانه
وسط آبی دریایی گرم
ابر بر گردن او با نرمی
واسط گرمی و سرماست، ولرم
کوه-پیماییِ مردی آبی
پیِ کشفِ پریِ کوهستان
کاشف عمق پری در دریا
غافل از دیو سپید بستان
تا نگاهش نرود آن بالا
جنگل اطراف لباسش مالید
بوی گل های پر از تن خواهی
به مشامِ تنِ گل خواه رسید
دختری شد که نگاهش می کرد
مرد، دختر شد و گل را بوسید
گل خجل شد که چنین بوسی را
از لب ساده ی آن دختر چید
سبزه ساکت شد و تسلیم قضا
مژه از گریه ی باران سنگین
هق-هقِ ریزشِ شرمنده ی کوه
توی دشتِ شنوایی به طنین
دخترک زن شد و آنها را دید
آن عروسان و عروسک ها را
سُمِّ جن های زناکاری که
می فشانند به زن شک ها را
مرد و زن راهی سرما گشتند
حیله ی خاطره ها خنثی شد
برف های خنک کوهستان
باعث فیصله ی دعوا شد
نور خورشید پر از کوری بود
مرد ، فکرِ پریِ کوه و کمر
زن ، پریشان که هوویی برسد
وارثِ برتریِ کوه و کمر
هر چه گشتند کسی سایه نداشت
خانه شان دختر همسایه نداشت
هر زنی احمق و هر دختر گنگ
کودکی در بغلش دایه نداشت
آنقدر پشت به هم بر سر پا
تا نشستند دو زانو به بغل
قرمزِ چشم، زِمغرب می خواست
شبِ پیغمبرِ بانو به بغل
صبح شد ، خواب تمام شب را
بی تمنّای وصالی بلعید
صبح شد، باز دوباره چشمان
باز شد ، تنگی دنیا را دید
صبح شد ، مرد به زن رو گرداند
زن به مرد از سرِ نفرت، رو کرد
پریِ کوه، به رقصی فتّان
دستِ یک مردِ دگر را رو کرد
قدرت مرد به زن غالب شد
بوسه ای از لب برگشته گرفت
آب و خاک و نم و یخ را پیچید
انتقام از همه ی رشته گرفت
تا نشستند دو زانو به بغل
قرمزِ چشم، زِمغرب می خواست
شبِ پیغمبرِ بانو به بغل"
چقدر زیبا و ممتد
از دانه و قله و آبی و زیبایی به جایی رسید که چشم قرمز و خسته به خواب رفته و بر خواست و تا آخر
بسیار زیبا و خاصِ خودتان، نه پیرو الگویی خطی و نه اسیر حصاری بر اندیشه
درود بر شما