خراب اندرخراب
شبی در خمره ما آب افتاد
صدا بر کاشی سرداب افتاد
سر خم باز بود اما صد افسوس
دگر پیدا نشد با نور فانوس
به گردش من طواف هفت بار کردم
سر خم لاجرم دیدار کردم
نشستم من کنارش جان بگیرم
نشانی از پی جانان بگیرم
ولی گویا که خم با صد اشاره
بگفتا بر صراحی نیست چاره
بگفتا جان من گو مقصدت را
که ره گم کرده ای بیش نیست اینجا
همانجا خامه در دستم نهان بود
نوشتم روزی این دل هم جوان بود
جوانی کو کجا شد در کجا رفت ؟
تو گویی در پی جام دوا رفت
تو گویی می توان ترک وطن کرد
شود از سینه آتش را بدر کرد ؟
شرر در سینه ام دیریست روشن
بیا آبی بریز بر دامن و تن
که دیگر تاب خود سوزی ندارم
منم ققنوس شب روزی ندارم
به روز روشن و بر شام تاریک
ندارم جز صراطی راه باریک
که باید این رهستان را رها کرد
به فانوس دائما ظلم و جفا کرد
مرا بر بازوان خویش برگیر
به قوس ماه شب از پیش برگیر
که ماه شب در این وادی خراب است
خراب اندر خراب اندر خراب است
الهی یاد کن روح ضعیفان
که ضعف ما بدانند آن حریفان
الهی نامه ما را تو وا کن
وز آن نامه تو خوبان را سوا کن
بیا تا قصه خم را بگویم
کمالاتی ز خمرستان بجویم
بگویم کان همان ساقی مدهوش
گرفته است گوش ما را گوش تا گوش
که دیگر جان من می را من نپویم
وز این پس قصه می را نگویم
من آن جامم که در دست تو بودم
ولی ای دل چه گویم در سجودم
در خم را به روی خم گذارید
اگر در بیشه حق ریشه دارید
درون بیشه حق لاله زار است
ولیکن جای دیگر خار زار است
بحق حق که می را کس نبوید
به غیر از حرف حق حق می نگوید
من و تو زاده شرب مدامیم
نمی دانم که نام خود چه نامیم
همان بهتر که گوئیم مست مستیم
ز معشوق مجاز اینجا نشستیم
من و معشوق و عاشق در بیابان
شدیم غافل دمی از روی جانان
چه کفری آمد اینجا در پی ما
که بعد کافری آمد قی ما
تو گویی ظرف ما را طاقتی هست
چرا لولیده ایم ما مست در مست ؟
اگر مستی همین است کاندرو ایم
چه بهتر کز همانجا آب جوئیم
که آب زمزم و کوثر هزاران
جلا دارد میان کوی و میدان
باقر رمزی باصر
13/12/93 شهسوار