مؤذن بانگ زد «اَللّه اَكْبَر»
رسيده لحظهء ديدار دلبر
بيا در نهر عشق او وضو كن
بشوي از غير، دست و روي، كن تر!
كه بگزاري به درگاهش نمازي
به تكبيري نوازي حلقه بر در
بيا در بزم جان مهري برافروز!
ز مهر آن نگار نازپرور
بنوش از بادهء وحدت شرابي
نواي «لا'اُحِبُ»(1) از جان برآور!
بزن چرخي بيفشان دست بر خاك!
بپر تا عرش و از افلاك بگذر!
چونان سرو سهي در باغ بخرام
منه چون جُلبكان بر سنگها، سر!
چونان زر بود جانت نك شده مِس
چو مِس بودت بهار، اينك شده زر!
چرا چون بوم در ويرانه ماندي؟
همايي در هواي «هو» بزن پر
هوالحق وهوالحق وهوالحق
صلا دردِه تو با بانگ مكرّر
ز بانگ عشقاو، پژواك آيد
هوالحق، سوي تو از بحر و از برّ
سخن ها از حديث عشق، گفتم
نكرد آن را به غير از دوست باور
چو مجنون شد پژوهنده ز ليلا
جهان را در پي اش گرديد يكسر.
25 / 1 / 1373 . مشهد.
----------------------------------
(1) اشاره به آيه ‹انّي لا احبّ الافلين'.