برای همین بود که
خانه ات
دلگیر بود
مطمئنم
لای هر خشت دیوار
دلی گیر خاطراتی بود که
می توانست
سایه بانی باشد
برای نگاهت
برای سکوتت
و برای مسیری که جدا کردی...
با خیال راحت
نرفتی
که باور کنی
مرگ سایه بلندی ندارد
می تواند
همراه باران باشد
و در طول خیابان
روی گونه ها و اندامت پیاده روی کند...!
چروک زیر چشمانت
کودکی مادرم بود که
همیشه می خندید
و
برای همین بود که دلت درگیر بود...
چرا روی بالهای سفید کبوترهای پشت بام
می نوشتی :
" زیر تمام دلخوشی ها مرگ خوابیده با چشمان گشاده و باز ..."
مگر نه اینکه
هر روز آفتاب نزده
پرتوهایش را
زیر جانمازی ات پنهان می کردی؟!
برای همین بود که
خداحافظ را
در لوله سِرم بیمارستان دیدی و
مرگ را زیر بازوانت نگرفتی...!!!
و حالا
برای این است که
می خواهم
تمام خاطرات تلی را که دست در گلویم گذاشتند
از پنجره پرت کنم بر روی برفهایی که به مناسبت تو باریدند...
تا شاید این را باور کنی
برای همین بود که
برایت دست تکان ندادم
پدربزرگ!