چالۀ آخُر
گوش کن تا من بگویم از قلم
من قلم را کرده ام اینجا عَلم
من قلم را می زنم بر دل ببین
از قلم با نون خورم من از جبین
ای جبین از روی پیشانی بِرو
از غم و درد و پریشانی بگو
چون قلم از راه شیطانی شکست
راه جوهر را به نیزاران ببست
من نی و نیزار و می را دیده ام
از درون نی نی ام را چیده ام
کاش با چیدن هوسها پُر شود
سر میان چالۀ آخُر شود
تا بنوشم آبی از گودال دهر
از میان دهر بی دالان بحر
بهر من جانا بیا آبی بده
بهر دریای غمم خوابی بده
تا بیاسایم شبی را ز انتظار
تا سحر ناید به جانم چون خمار
زیر بار فلسفه پشتم شکست
پای من گاهی به راه و گاهی شست
آنقدر در دل بهارم سوخته
کین چنین هر دیده بر دل دوخته
یا الهی بر من انعامی بده
وز لب جام یقین کامی بده
دل ز کام مرگ و عصیان جان گرفت
از درون دام هستی دان گرفت
دام هستی را ببین اینجا شکفت
کز درون باورم گوشی شنفت
ای نظر بازان بیائید در مقال
تا بگویم از خماری ها مثال
در مثل هر واژه ام منظور بود
من چو تاریکی بُدم او نور بود
نور حق در سایه ها انورتر است
از تمام واژه های من سَر است
من شنیدم واژه ها از آیه ها
تا رسیدم من به نور از سایه ها
سایه ها را بَرکنید از بیخ و بن
تا بر آری از درون علم یَدُن
ای سراپا نکهت دیدار یار
بر من مسکین دمی عطری ببار
تا نفس را تازه گرداند صبا
چون صبا آورده بویی از وفا
من نی ام جز قطره از جان منی
بُرده ای ما را به راه روشنی
روشنی بخش دل و ایمان توئی
روح و جسم و جان هر انسان توئی
جسم و جان هر کسی بر گور شد
روح بی آلایشش در نور شد
روح ما را داده ای از روح خود
ما زدیم بر پیکر مجروح خود
تیغ برانی که در دست من است
بهر زخمی کردن جان و تن است
ورنه این تیغ از کجا آمد برون
از کجا شد جسم و جانم غرق خون
از کجا این پیکرم بر دار رفت
از کجا این تیغ مجنون بر تنم بسیار رفت
گویی بر دارم بیا برگیر تن
نی برو برگیر از نخجیر تن
تن برای لحظۀ جان دادن است
ورنه این تن چون زبانم الکن است
یا رب از لطف تو غم آخر شود
ورنه از لطفت چو کامم تر شود
لطفت ای جانان جان دائم بود
از همان لطف است که جان قائم بود
جان ما را داده ای از روح خویش
پس بیاور در بیابان نوح (ع) خویش
باقر رمزی باصر
زمستان 93