در گردابِ چشمهای تو قایقی به دام افتادهام
نگاهم کن!
با دستهایت بر دستانم گرهی بزن!
با زنجیرهی نگاهت از من زندانیای بساز-تندیسی از اسارت و وفا.
هر آنچه شاعران ز جام و مستی و شراب گفتهاند خلاصهی نگاهِ توست
برای مست شدن، مرا به هیچ جرعهای نیاز نیست
نگاهِ تو کفایت است.
تو آسمانِ دیگری
و از نگاه هر ستارهات؛
به بهتِ بیکرانهای دچار میکنی مرا.
تو چون عبورِ آتشی به خشکزار ِ عمر ِمن، که رعدوار، به غرشِ مهیبِ تازیانهات شکاف میخورد دلِ زمین
و نقطهی درنگ ِزندگیِ
شروعِ چشمهای توست.
تو آبشارِ دیگری؛ طنینِ استجابتِ زمین،
نشانِ روزهای روشنی؛ تبارت از طلوع محض،
از ابر دستهای تو، به شورهزارها بهار میدمد.
نگاه که میکنی؛ به سانِ کهکشان، به یک دوارِ بیکران دچار میشود دلم.
تو رستمی به فتحِ جاودانِ قلبِ مردمان که هفت خوان که هیچ؛ هفت کهکشان پر از فسانهی تو است.
من آن غریبِ تشنهام؛ سرابهام پیشِ رو،
دلم ز درد پر نگار،
به تیر عشق مبتلا، به محنتِ غمان دچار،
ز دشتِ ابرهایِ شرم، نگاهِ آفتابِ تو، به خاکِ سرزمینِ من نمیرسد.