حرف میزنم
خواب میبینم
پرندهای در چشمهایم لانه کرده
باران میبارد
یکریز باران میبارد
خورشید دیوانه وار میچرخد
و زمین گرمِ دلهرهای غریب هر روز در حال ورم کردن است
دیگر درختها با بادها رفیق نیستند
برگهایی که با باد همراه میشوند سرنوشت رنگ پریدهای دارند.
قلب من شبیه یک ماهی است -از آب–در آب- بی آب،
تشنهام تشنهی دریایی که دورتر از خداست.
مسیحی بر صلیب
حلاجی بر دار
رستمی در چاه
من دوست دارم بگویم زمین گرد است
شوکران طعم چشمهای تو را میدهد.
پاک ماندن بهای سنگینی دارد
تشت؛ خون؛ فریب؛ فاجعه؛... اینجا درختی خواهد رویید
اشتباه نکنید!
نه، کیخسروی در کار نیست، داس مرگ با گردن نامردان دوستی دیرینه دارد.
بهشت! دروغ دلاویزی است
باید گناه کرد
باید تا میتوان گناه کرد
من از چیدن میوهی ممنوعه ترسیدم،
جهنم همینجاست، کنار دل کندن از تو
حالا با ابلیس برابرم! باور میکنید؟ برابر!
فرشته هم که باشی خنیاگران فریبت میدهند
باید دروغ گفت
باید فریب داد
فریبکاران را به آسمانها میبرند.
آگاهی تاوان سنگینی دارد
باید غافل زیست
ار نه از زندگیت محرومت میکنند، بیرونت میکنند
در غار بیخبریها میخوابانندت
تنها برای عبرت غافلان!
حالا بگو کدام دوست؟ کدام دشمن؟
خدایا ببخش امّا من از تو، بیشتر از همهی نامردان میترسم.
کدام آیینه؟ کدام بهشت؟ کدام امید؟
وقتی عشق نباشد
وقتی در همین دنیا قرار است تو را از من بگیرند
بهشت و آن فرشتگان احمق به چه کارم میآید؟
حوا باور کن
سیب، گندم، خرما، انار یا انگور
فرقی نمیکرد
حتی اگر نمیچیدی راهی برای بیرون کردنت پیدا میکردند
عاشقی آن هم بیخ گوش خدا کم جرمی نیست
جسارتت را شکر
مادر.
خوب بهانهای دست خدا دادم
مطمئنم فردا، همین فردا
من را به جرم حرفهایم از آن بهشت رنجآور نیز محروم میکند
و اگر بر زبان نمیآوردم
به جرم نگفتن حقیقت محرومم میکرد
خوشحال باش خدا
آنقدر مرام داریم که تا هستیم نگذاریم جهنمت خاموش شود.
9/3/93