فرصتی بود
که ما نیز چنان آدمیان
لذت عشق به دندان بکشیم
وبه تصویرِ شبِ آینه در وقتِ سحر
نوری از لذت ایمان بکشیم
گل تنهایی ما قصد سفر داشت
اشک...
اشک به چشمان دلِ خسته ی ما سخت نظر داشت
بی خبر مانده در این شهر که بود
گونه از آمدنِ درد خبر داشت
همه دیدند که دروقتِ غروب
عاشقی موهبتی بود که یک دخترکِ پاک و نجیب
در شروعِ غمِ یک قهقه در سمتِ طلوع
پشت یک حادثه بر چشم من آویخت و رفت
بوسه انداخت به پلک...
عاشقی کرد و به مردانگیِ کودکِ من
پای یک خاطره از یاس سپید
عفتِ یاسمن آموخت و رفت...
من نبوسیدم و بوسید مرا
من نبوییدم و بویید مرا
گفتم ای خالق اشعار علی
تو نفسهای شبِ تار منی
تا کجا میگذری از دلِ ما
به سلامِ لب تو سخت نیاز است مرا
حاصلی نیست به جز درد چرا
سمت تردید نرو
شکِ شب دام فریبیست ترا
در تمنای تو در اوجِ یقینم بیا
خاطرت نیست ولی
از همان روز که در شوقِ شبِ این سفری
کوچه تنگ است و فرو رفته به مردابِ کثیف
خسته ام...
خسته از هر گذر ثانیه در گونه ی خیس
کاش که در جاری رود
پشت امواج همین شعر شرور
زورقی بود به اندازه یک هاله ی نور
مملو از واژه ی احساس کسی
که برای دل او
تو به اندازه ی یک عالمِ این خانه بسی.....
یه چیزایی رو
یه دردایی رو
یه رازایی رو
نباید گفت
پدرم همیشه میگه عاشقی نیست اگه یه سیب و با لذت گاز بزنی
زسمِ عاشقی اینه
به زیبایی سیب با لذت خیره بشی و زیر لب زمزمه کنی
سبحان الله
بخشیدن
شاید همه تا حالا لذت بوییدن و گاز زدن سیب و لمس کردن اما
تا به حال به این فکر نکردن
گوهر انسانیتِ وجود هر انسان زیباترین زیباییهاست
سیب مرداد دلتان بی خزان باد انشالله
همه این شعر از این جمله شروع شد
و به این جمله هم ختم میشه....
اگر زندگی زیبا نبود هیچ سلامی به عشق و هیچ نگاهی به اشک ختم نمی شد.......
تا بعد..
رامتین....
و دیگر هیچ......