گلایه ای عاشقانه !
در یکی از روزهای زمستان که خیلی شبیه بهار بود من مانند عاشقان خوشدل و مهربان قلبم را با احتیاط در دو دستم گرفتم و با تبسمی کودکانه آن را به تو تقدیم کردم. تو آن را گرفتی، نگاهش کردی و خندیدی.
فهمیدم ، به سادگیم خندیدی!
و این همان دامی بود که روزگار برای رام کردنم اندیشیده بود......
..... و من دیگر دلم را ندیدم.
خوب من !
چشمانم را بیاد داری ؟ تمنایی داشت که تنها تو می دانستی. اما تو، مرا با من، رهسپار کردی تا مرز بی فروغ تنهایی و در همین کوچه ها بود دوست داشتن را گم کردیم. مــن در خـیـابـانـی گُــم شـدم کـه تـــو دسـتِ خـداحـافـظـی را تــکـان دادی.
مهربانم !
ای کاش می دانستی که چگونه ثانیه های بی تو بودنم، دقیقه می شوند.
ای کاش می دانستی که چگونه بیقرار توام.
بیقرار تویی که لحظه ای از عمرت را به سال ها خواستنم ندادی . بیقرار توام که واژه ی انتظار را برایم همیشگی کردی و خسته ام از همیشه ای که همیشه تو را در آن نخواهم داشت.
کاش می دانستی به جنونم می كشانی وقتی كه در تكرار كوتاه یك دیدار به رفتن می اندیشی .
رفتن یعنی ، وداع با چشمان مهربان و آرام تو و غرق شدن در گردابی از اندوه و غم .
رفتن برای من همیشه تلخ و دردناك است. و من نمی دانم تو چرا این قدر دیر آمدی و زود می روی ؟
من برای رسیدن به تو ، از خود نیز گذشته ام.
دلم به وسعت چشم های عاشقت تنگ است.
دلم می خواهد فقط برای تو خطر کنم ولی ، تو راه را به دشواری بر دل من می بندی. بی خبر می گذری
و به دلتنگی من می خندی !!
اما می دانم که روزی باز خواهد آمد تا دوباره بغض هایم را به ابرها دهم و قلبم را از نام تو پر کنم. و بدان آن زمان باران که ببارد ، آواز قلبم شنیدنی است خوب من .