مکتوب ناخوانای بودا
مدت هاست تنفس را در هوای آزاد گم کرده ام و حزنی که غربت غمگینانه اش تمام لبخندم را پر کرده است مرا به صلیب می کشد. مدت هاست نفس های من عاریه ای شده اند و دم زجرآور گنجینه ای از تاریخ درد که احساس عجیبی داشت در رگ هایم می خزند. مدت هاست لوح جانم را فسرده یافتم و رمق قلمم را خشکیده. دیری است که دیگر تاریخ را نمی نویسم و فکر را در بقچه ای کنار کلکین تنهایی نهاده ام .
رخوت سکوت ظالمانه شب، آهنگ دلنوازی است که خلوت سالکانه مرا مرحم زخمی است. هوای دلم ابریست. نه غیرت بارانی ام هست و نه شور و شوق بهاری.
ذهنم به شدت آماس کرده ، احساس می کنم تمام حوادث دنیا در ذهن من اتفاق می افتند. بسیار گذرا می آیند و می روند بی آنکه لحظه ای با هر بهانه ای که شده درنکی.
ذهن راستم در مسیر گردآلود بامیان سیب می چیند و تبسم آرام کوهبند را به خاطر می آورد و ذهن چپم در سرک های نیویورک چکر می زند. گاهی طالبان مرا انفجار می دهند و بر جنازه ام نماز می گذارند. پاره های پیکرم را روی زمین خدا پخش می کنم. اندیشه ام را به همسایه ها می فروشم و در و گوهرم را به آن سر دنیا.
مرا در نمایشگاه ها به دار می آویزند و قصه رنجم را جایزه می دهند.
مادرم می گفت: احساسم را میان ورق هایی از تاریخ دفن کرده بود وقتی پدرم مرا به پیشگاه خدایان قربانی می کرد.
شب ها دیوی از سرحداتم می گذرد و کسی حق اعتراض ندارد. پرواز پرستوها ممنوع است و هیچ چیز انتخابی نیست. الفاظ برهنه بی هیچ رویی سوار بر مفکوره آدمی است و شعار آزادی قدیمی شده است.
نغمه ها بی دلیل می میرند اما سکوت من هنوز پر از مفهوم است وقتی رقص قلم اندرون خسته ام را می شوید و سرشک اشکی صورتم را نوازش می دهد.
سرطان 90- آنکارا