تو در سفر به سر می بری
و در این حوالی ...
دستِ نیازِ باران،
مُدام
به امید آنکه قطره های خود را از رحمتِ روی زیبای تو متبّرک سازد، ...
از بلندای آسمان تـــا به زمین ، کشیده می شود.
چه بسیارند آن قطره های ناکام، که در پی تو ، از آسمان دل می بُرند و ...
بی درکِ روی تو،
به خاک می نشینند.
بانوی بهار و طراوت، تندیس نشاطِ بهاریم ... جایت در آغوش باران خالیست!
از غمآبِ ناکامی باران ...
... چه بسیارند گلهایی که، نَه سیراب .... که زهر نوشِ غُصه های ابر می شوند.
رخصت می خواهم!
تا دفتر ذهنم ، که از خیالِ تو گلستان است را
هر بار ، در مقابلِ سؤال باران، بگشایم.
تابِ آن ندارم که باران را ، غم انگیز، در دفتر خیالم بنگارم.
آخر تو...
بیش از هر جا
حتی بیشتر از همانجا که هستی، در ذهن من پیدایی
و من
دفتر ذهنم را ، به نیابت از تو، در مقابلِ دستان باران، می گسترانم
تا زین پس ...
سهم باران از تو،
بیش از لحظات بارش در حضورِ خودِ تو باشد.
وحید نجفی 1388/02/10