قسمتی از مثنوی "بی پنجره "
پشت تن پنجره وامانده ام
در حرم چشم تو جا مانده ام
بس که به دام غزل افتاده ام
ساده تر از ساده تر از ساده ام
این همه از چشم تو دم می زنم
از هوسم ساده قلم می زنم
در عطش ریزش باران تو
دست من و دامن احسان تو
خواب بر آشفته ی ویرانگرم
بی تو غضب ریخته شد بر سرم
خواب تو با فاصله تعبیر شد
بی تو قلم با همه در گیر شد
حنجره ها بی تو روانی شدند
قافیه ها گیج معانی شدند
خسته شدم دور از هر چه دور
نقطه ی دور از همه جا ،سوت و کور
بیدتر از بید نلرزان مرا
فاش نکن گوشه ی هر ماجرا
پنجره ی بسته ی تنهایی ام
تارترین نقطه ی رسوایی ام
یخ زده احساس قلم بی غزل
تلخ شد از خشم تو کام عسل
شعر بگو ،حرف بزن ،چاره کن
چاره ی درد من آواره کن
یک قدم از پنجره پرواز کن
حرف بزن ،سفسطه آغاز کن
عاشق این گونه غزل خواندنم
مست همین ، منتظرت ماندنم
پای به گل مانده ی شعرم ببین
فلسفه ی واژه ی بی سرزمین
***
مسئله ی عشق تو تکرار نیست
پشت تن پنجره دیوار نیست
من به غزل های تو دل بسته ام
خسته تر از خسته تر از خسته ام
هرچه ورق می زنم این خانه را
این همه کاه و گل ویرانه را
ردّ تو و بوته ی بانونه ها
عطر غلیظ گون و پونه ها
ریخته بر دامن پیراهنم
بوی تو در بوی تمام تنم
***
باز کن این حنجره را باز کن
از دل بی پنجره آغاز کن
دور کن از من تب دیرینه را
گرد و غبار تن آیینه را
از قفست حادثه سر می زند
سنگ تو را سینه به سر می زند
مانده ام و وسعت دستان سرد
پنجره ای رو به زمستان سرد
یک بغل از بی تو نشستن به دوش
دل زده، دلواپس و بی کس خموش...
***
نذر کرده ام که بی تو لبخندهایم در به قربانگاه ببرم ...
جای زخم هایم را تا می توانم نمک بریزم ...
اشک هایم را بی اختیار
و ناله هایم را بی تابانه
و دل ویران شده را روزی هزار بار به آتش بکشم ...
ماندن یا رفتنم فرقی نمی کند
وقتی با وجود زنده بودن برای کسی مرده باشد
وقتی نگاهی لبریز از عشق به کوهستانی از یخ مبدل شود ...
هزار مثنوی هم اگر جاری شود
زخمی که دلم برداشته ، درمان نمی شود ...
**********
کاش خدا به دادم می رسید!!!!