مردی که بود پیشه؛هیزم شکن به عالم
روزی به کار مشغول؛هیزم شکاند دمادم
ناگه تبر ز دستش؛گردید رها که چندی
افتاد به رودخانه ؛ مردک گرفت ماتم
آمد برون از آن آب؛زیبا رخ و فرشته
گفتا چرا تو نالی؛از چیست می خوری غم؟
گفتش ز کف چو دادم؛ابزار کار خود را
این زاری من استُ؛چشمم نموده است نم
گفتا پری که غصه؛کم خور تو مرد دانا
اکنون بیارَمش من؛ جانم فدای آدم!!
رفت و به رودخانه ؛ آورد تبرِّ زرّین
گفتا که این تبر هست؛ای مرد خوش نهادم
گفتا تبر ز من نیست؛ای مهربان فرشته
گفتش فرشته ای مرد؛صبری بده تو یک کم
بار دگر فرشته؛ در زیر آب گذر کرد
سیمین تبر بیاورد؛این بار گرفته بر فَم(دهان)
گفتش ملک عزیزم؛این است تبر که گفتی؟
گفتا که نقره است این؛نی باشدش مرا هم
این بار ملک بیاورد؛هر آنچه گفته بودش
گفتش همین ملک جان،آنچه ز کف بدادم
خندید ملک بر وی ؛ گفتا که قانعی تو
هر سه برای تو هست؛شادی به دلتْ نهادم
هیزم شکن تشکر؛ بنمود از فرشته
قربان شوم عزیزم؛شادی مرا ؛ همزادم
روز دگر زن خود؛آورد و رودش انداخت
باز آن ملک نمایان؛گفت ای ملک؛نهادم
از دست رفت و دیگر؛من چون نهاد ندارم
لطفی نما ملک جان؛ از پا دگر فتادم
بازش ملک به آب شد؛ آورد پری زیبا
گفتا زنت همین است؟مرد گفت هم نژادم
دستت درست ملک جان؛چون همسرم بیامد
گر او نبود جانا؛ بی شک که در فسادم
گفتش ملک یقینم؛بودست ز راست گویی
این زن ز تو نباشد؛کم گو برس به دادم
گفت ای ملکْ عزیزم؛دردت به جان؛رئوفم
گر گفتمی که این نیست؛راهست انسدادم
زیرا که لطف سرکار؛از مهربانی بسیار
بازم که هر سه آن را؛آوردی در کنارم
خرجی زیاد و من هم؛روزی ندارم آنقدر
تا هر سه زن دهم خرج؛دانی در انجمادم