می چکد ازسکوت شب بیمارستان آزار
قر ص وآمپول دیگه نوازشگر درد من نیستند
دوست دارم فریاد زنم به رهایی
اما فریاد در صندوقچه مهر دلم می شود دفن
همه خوابند و من بیدار
و من مهربان
می زند شلا ق ترس بر قلب تنها م
می کشم این جسم ضعیف به راه
به راهی بی پایان
تا خستگی شود غالب بر درد ادمه راه
تا نگویم چون شلاق در فریاد
ای خدا نجاتم ده از درد بی درمان
به دردم می چکد اشکها
اشکم میشود فریاد فریاد
از سر نا امیدی چشمم میدود بر پنجره اتاقم تنها
ضربه های بارون روی شیشه
میزندضربه بر سکوت دل آزار
وبارقص بارون روی شیشه چشمهای می رقصد زیبا
و از تنهایی وناامیدی میشوم نجات
خنده ای از دلم می شود جاری
اشکم سلام گرم می کند به دونه ذونه های بارون
باز درد به سراغم اومد
با خاطره های زیبا به جان درد می افتم
درد و خنده بازی زیبایی میکنند
و من نظاره گر بازی کودکانه آنها میشم
چه لذت بخشه بازی آنها
با خنده و بازی آنها کودکی زیبا و معصوم وارد اتاقم میشه
سلام زیبایی با خنده به من میکنه
و با دو کودک دردولبخندمی شود همبازی
در گرما گرم بازیش اسم کود زیبا را می پرسم
از بازی کودکانش دست میکشه
روی تختم میشینه و چشمهایم را میبوسه
با خنده زیبا و شیطنت آمیزش میگه من محبو بم
و با دست گرم ولطیف زیباش چشمهایم را نوازش میده
و خندان چشمهایم را لی لی کنان با خودش میبره
درد و لبخند به دنبال محبوب از اتاقم میشوند خارج
دیگه دردی ندارم
سکوت غم انگیز بیمارستان چتر خودش رابر بارون باز می کنه
کاش درد دوباره به سراغم بیاد
ومن از این تنهایی دربیام