"تاختـِش"
شـب :
پيچـك زلف هايت
پيچيـده به دستهـايم ،
سـوار بـر ارابه ي تن
تمام شب را
مي تازي و حكمـراني ميكني !
به سيـري دهن كجي
زمان را بـي اعتنايي ميكني
نمي افتي لحظه اي از نفـس ،
نفس زدن هايـم را زبان درازي ميكني !
صبـح :
بيـداريت با خـورشيد ،
پيوسته كـوري خواني ميكني
مي چـرخي و بـراي ميدان امشب
ميكشي نقشه ها ،
رجـز خـواني ميكني !
لبهايت را مي گزي و
با گزيدن هاي پي در پي ،
باز مـرا به تنگِ ( آتـورِ ) آغـوشت
ميهمـاني ميكني !
كاكــ بـاران ، بهـار 93