مادرم گفت به من
چه شده ای پسرم
که تو تنها و پریشان و پر از درد و غمی؟
سرخی چشم تو مانند غروب
چه غریبانه و دلگیر است ، آه !
درد تنهایی و اشک و غم تو
قلب فرتوت مرا می شکند
وای بر آنکه شکسته دل تو
خالی از خنده ، پر از درد نموده پسرم
وای بر عشق ، که دردش شده سهم پسرم
گفتم ای مادر به قربانت دو چشمان تَرم
کاش مرگم آید و هرگز نبینم اشک تو
کاش عمرم مال تو گردد ، شوم خاکی به زیر پای تو
مادر این درد و غمم از عشق نیست
قلب من ، مادر دگر عاشق نیست
با سیاهی های تلخ روزگار
با من و این سرنوشت شوم و تار
عشق من مُرد و دگر با من نماند
رفت زیر خاک و بر چشمان من
اشک و درد و ماتم و غم را نشاند
مادر این باشد تمام درد من
مادرم اشکی برای عشق من آرام ریخت
رفت مادر از کنارم با دو چشم خیس و تر
یک سکوت سرد و حُزن انگیز طنین انداز شد
باز هم آن جای خالی
و دوباره اشک و تنهایی و غم
و دل کوچک من
که پر از خون شده بود ...
(محمد درگاهی(سپهر))