شب بی سحر
شب فـراق خدایـا سحر نمی آید
نهال وصل چرا مثمر ثمر نمی آید
محیط زندگی خلق را گرفته تاریکی
چرا زمـکه بـرون آن قـمر نمی آید
بسا زخلق غوطه ورند به بحر فساد
غریق بحر فسادند منجی بشر نمی آید
فراق یار چنان شعله ور نموده مرا
به انتظار بماندم دافع شرر نمی آید
رسید جمعه دلم را روانه مکه کنم
گذشت جمعه و باز هم خبر نمی آید
زجور هجر نگویم به هیچ کس حرفی
زهجر یار مرا درد بدتـری نمی آید
به اختیار اشک گذاشت چشم خود گمنام
اگر زچشم ترش اشک بیشتری نمی آید شب بی سحر
شب فـراق خدایـا سحر نمی آید
نهال وصل چرا مثمر ثمر نمی آید
محیط زندگی خلق را گرفته تاریکی
چرا زمـکه بـرون آن قـمر نمی آید
بسا زخلق غوطه ورند به بحر فساد
غریق بحر فسادند منجی بشر نمی آید
فراق یار چنان شعله ور نموده مرا
به انتظار بماندم دافع شرر نمی آید
رسید جمعه دلم را روانه مکه کنم
گذشت جمعه و باز هم خبر نمی آید
زجور هجر نگویم به هیچ کس حرفی
زهجر یار مرا درد بدتـری نمی آید
به اختیار اشک گذاشت چشم خود گمنام
اگر زچشم ترش اشک بیشتری نمی آید