پنجشنبه ۲۹ آذر
کفر نامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه شعری از وحید خانمحمدی (ياور)
از دفتر اسیر نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۲ ۱۰:۱۵ شماره ثبت ۲۳۹۰۶
بازدید : ۴۳۱ | نظرات : ۱۹
|
دفاتر شعر وحید خانمحمدی (ياور)
آخرین اشعار ناب وحید خانمحمدی (ياور)
|
شعری که با اشک نگاشته شد
" نمیدانم شاید کفر میگویم "
خدای را دیدم
تکیه بر مسند داداری اش
سرخوش از پادشاهی
دیوان عدالت در دستش
مست از خدایی اش
گریبانش گرفتم
فریاد براوردم
داد خواستم از این
ظلمی که بر من روا داشته
سکوتی فرا گرفت
عرش کبریایی اش را
به زنجیر کشیدند دستانم را
اما
همچنان دل در آتش و
زبان در فریاد
تو را چه میشود ای
والا مقام ِ عالی منصب
از شیون این آدمیان دلشادی؟
از زاری عاشقان در نازی؟
رحمت و رحمانیتت این بود؟
خیل عاشقان را نمی بینی؟
خون گریه هایشان
معطر میکند عرشت را؟
یا
فریادهای خدا خدایشان
سمفونی دلنواز ِ عالم ِ
خدایی ِ توست؟
چقدر این بندگان
برایت شیرینند؟هه!!!
چشمت سیر است و
جز خود نمیبینی؟
حق هم داری
فرشتگان برایت ناز میکنند
تو هم فخر میفروشی
حرفی نیست
بهشت و جهنمت برایم
قصه ی کودکانه ای بیش نیست
تو ناز کن
حورالعینت حتی غلامانت
نازت را خریدارند
اما من دیگر خسته ام
از همه زیبایی های
این شهر بازیت
فقط جهنم ِ پر زرق و برقت
نصیب این مفلوک گشته دادار
من نه ، نصیب هر کس که
سنگت بر سینه اش زد
بهشتت به چند فروختی؟
شاید در توانم بود
من هم خریدارم
میدانم ، خوب هم میدانم
این دنیا بهشت توست
اما نه برای من
نه برای کسانی که
نامت را حرمت میدانند و
بودنت را قدرتی محض
یقین دارم حضرتا
اگر نمیخواستمت
اگر بودنت را نهی میکردم
من هم مینوشیدم
شهد بهشتت را
ولی صد افسوس که گرفتارم
روزی هزار بار
در آتش این جهنمت
میسوزم و دم نمیزنم
تنها من نیستم
چشمان تو نمیبیند
تختت را رها کن
از عرش به فرش آی
عاشق شو
طعم سوختن را خواهی دید
وقتی جدا افتادی از معشوقت
وقتی این فاصله ها
تو را به صلابه کشیدند
وقتی کشیدی درد ِ بی کسی را
آن وقت است که
میفهمی دنیایی از فریادم
دیگر شما خطابت نمیکنم
با توام
پای در خاک که زنی
تازه میفهمی جهنم یعنی چه
میدانی
تو تکلیفت با خودت هم روشن نیست
عاشق میکنی
جدایی فریاد میکند
وصلی حاصل میکنی
درد نداری طغیان میکند
ثروتش میبخشی
توان از جسمش میگیری
عدالت یعنی این؟؟؟؟
کافیست دیگر
کمی هم با خودت خلوت کن
کلاهت را قاضی کن ای بزرگ قاضی
اصلا نه، کاری دیگر بکن
معشوقی برای خود خلق کن
در دو اقلیم جدا
شاید فهمیدی حرفم را
شاید فهمیدی
اما من بریده ام
نه تو را میخوام
نه خداییت را
نه این شهر رنگین متعفن را
وعده های شیرینت هم ارزانی خودت
دیگر کافیست
این زمینی که آفریدی
بوی غربت میدهد
بوی دلتنگی
وجب به وجبش فاصله است
مخلوقت بی آغوش است ای رحمان
مخلوقت بی معشوق است ای منان
چرا به من که رسید از تو فقط
جبارت ماند ؟
چرا؟؟؟
خدا جان محکمه ای سراغ داری؟
عدلی در آن باشد
فریاد کنم ظلمی که بر من روا داشته ای؟
خوب میدانم
تو آنقدر رحمت للعالمینی که
داد شوم فریاد میشوی
کم ندیده ام
مشت به مشت زده ای
داده ای و گرفته ای
خوب میشناسمت ای بخشنده
با بنده ات بد تا کرده ای
شنیدم میگفتند
از خدا چیزی به زور نخواه
بدهد چیز ِدیگری می گیرد
این همان بخشندگی ِ توست
راست میگفتند
صلاح مملکت خویش خسروان دانند
و تو صلاح مملکت خویش خوب میدانی
شاید سکوت کنم بهتر است
تو خدا باش و بی نقص
من همان بنده ام و پر نقص
هی بر این خدایی ات
هی...
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.