مانده ام در پیله ای تاریک و تار
در حصار سرد و وهم انگیز حزن و کینه ها
کنج دنجی ساکت و ماتم زده در انزوا .
آزمودم پیش از اینها زندگی
در میان این به ظاهر زندگان
می کنم اتمام حجت با دلم
می کنم یک بار دیگر امتحان .
میروم بیرون زخانه
میشوم همراه مردم در تکاپو
همقدم ، شانه به شانه
می شوم گم درمیان ازدحام کوچه ها
می شود در ذهنم این معنی تداعی
زندگانی این تکاپوست
بانگ فریاد و هیاهوست
حال و روز زندگانی دیدنیست
لحظه ای بر کام من
لحظه ای دیگر به کام دیگریست
هر کسی می خواهد از این زندگانی بهره ای .
هر کسی در حال خود غرق است و مدهوش
هر کسی بار خودش را میکشد بر دوش
هیچ کس بر دیگری نَدْهَد فراگوش
من میان جمع این آشفتگان خاموش
می شوم از یادها کم کم فراموش
می کند احساس سنگینی دلم
از دیدن زنجیرها
راه خوبی روشن و پر نور
اما امان از این همه تفسیرها
آه هرگز من نمی تابم چنین دیوانگی
گم شدن در وادی آوارگی.
من جهانم یک هوایی دیگر است
آسمانش با نگاهم صادق است
دیدگانم زندگی را راز می بیند
در وجود هر چه جز انسان
شعله های رفتن و پرواز می بیند
من که هر روز از فراز کوهها
بابونه های وحشی و تبدار می چینم
همسفر با باد در پهنای دشت
می وزم در دامن احساس گندمزارها
هر سحرگه می چکم چون شبنمی از گونه های گل سرخ
کی توانم زیست اینسان ناسپاس.
می گشایم بال و پر
میکنم قصد سفر
میدهم بال و پری اندیشه را
فارغ از درد و غم و اندوهها
می کشم پر بر فراز کوهها
بر فراز دره ها و رودها
میکنم از دشت زیبایی عبور
می شوم غرق تماشا و سرور
باز بالاتر میروم
میرسم بالاتر از ابر سپید
نقش خود را میگذارم یادگار
بر تن ابری بجا
اوج میگیرم تا بلندای زمان
می شوم گم در فضایی بیکران
گوئیا فارغ شدم از این جهان
میروم نزد خدا
در حریم کبریا
می گذارم سر به روی دامنش
سیر میگریم در آغوش خدا
میکشد دست نوازش بر سرم
میشود روحم از این دنیا جدا .