امشب میخوام ای بی نصیب باتو کمی خلوت کنم
منت گذاری بر من ٌ در برزخم دعوت کنم
در این هیاهوی عجیب برتو بگویم رازها
شاید که کور و کر شوی تا بگذری از نازها
ای دل دگر باور مکن مکر و فریبند آدما
چون شمع بسوزٌ آب شو با تو غریبند آدما
گرمی بازار زمین پر از دروغ است و ریا
باید سفر کرد و گذشت ،دستم بگیر بامن بیا
هرکس که گفت ازسوز عشق دارد نقابی بردلش
بشنو کنون این پند من هرگز نشو تو همدلش
یغما برد این جان تو هرگز نمی آرد به رو
بس کن دگر دلدادگی از من چه میخواهی بگو
تاوان این احساس تو درد است و اشک ٌ و انتظار
راهی پر از رنج و غم است ، جنگی بدون افتخار
چهره جوان است و درون پیرم خداوندا چرا
باصد هزار حسرت به دل ماندم تک وتنها چرا
در راه عشقش پای دل خسته شد و تاول زده
دنیا خراب شد بر سرش در سوگ خود ماتم زده
رفتم پی میخوارگی بادود ودم همدم شدم
خواستم فراموشش کنم اما ز بد بدتر شدم
یادش نرفت ازخاطرم چهره نمود در جام من
خنده زده برحالم ص آتش کشید برجان من
باید سفر کرد و گذشت دستم بگیر ای دل بیا
دنیای ما جهنمه غفلت نکن با من بیا
اسامه