" پک آخر "
پک اول را زد
پک دوم را ، هم
دود شد گسترده
توی آن خلوت یأس و ماتم
پک بعدی را زد
مرگ انگار از دور
و بویی از کافور
به مشامش می خورد
و درونش افسرد
پک بعدی را زد
و سپس نعره بر آورد ، و گفت:
که خدایا ، تو بگو
توی این عالم خوف
تا به کی باید خفت؟
اما در خلوت خود
مرد معتاد ، صدایی نشنفت
پک بعدی را زد
مرغ اندیشه او ، میخواست پرواز کند
و به دوران سلامت
و به ایام بدون الم و رنج و ملامت
سفر آغاز کند
حال ، آن آدم معتاد و ذلول
لاجرم می بایست
قفس اوهامش را ، درب باز کند
درب باز شد و آن مرغ پرید
و هراسان و عجول
به گذشته به زمانهای قریب
سفری آغازید
ناگهان دید در آنجا ، مردی
که ز او می جوشید ، رگ عشق و غیرت
اما حال ، چه بود
مردکی انباشته از حسرت
غرقه در نشئه گی و در حیرت
خالی از حس ندامت ، عبرت
عاری از فطرت انسانی خویش
و سر و وضع پریشان و پریش
مرغ آنجا دید مردی را
همه مردانگی و حس لطیف
اما حال ، چه بود
غرقه در دود و در این میل کثیف
نشئه و خار و نحیف
و اسفبار و ضعیف
مرغ بیچاره کنون
دیگرش تاب ، به اتمام رسید
با یک خاطر ریش
برگشت آن مرغک زیبای خیال
به سوی محبس خویش
هنگامی که رسید
مرد را خفته بدید
غرق وهم و هپروت
مردمان با کینه
می برندش به سکوت
به درون تابوت
مرغ ، خندان شد و گفت:
پک آخر را زد
و سپس آن مرغک
خالی از هر قیدی
تا افقها پر زد