حیا از اشک منصور
ای زمین برگو چرا قامت ز خشم خـــم کرده ای
بین چه رفتاری خشن با مـا تو در بـــم کرده ای
ما کـــه از شـــادی و آبــــــادی زبانزد بـوده ایم
حال ببین ما را چطور گرداب در غـم کـرده ای
با تو ام نامــــرد زمین، ای که زدی بم را زمین
گو چرا با این درخت زین خشم خود کم کرده ای
شک ندارم چــون تو می خواستی بماند یادمــان
خونشان را رنگ ، درختـان را چو قلم کرده ای
یا که دیــدی اشک تو از منصور من کردی حیا
این چنیـن برپـا تـو آنان را که محکـم کـرده ای
ما کمک کردیم که تا مردان بــــم لبخند زدنــد
گر چنان دربینشان در پخش بذر ماتم کـرده ای
این شعر را در دی ماه سال 83 سروده بودم ، تقدیمیه ای ناچیز بود به استاد گران سنگ و شاعر مطرح استان مازندران آقای منصورخورشیدی که با سروده نابشان صمیمانه با مردم ایران ،به ویژه مردم بم احساس همدردی کردند
و اما سروده استادم آقای منصور خورشیدی :
آی بم آی بم
چه گرم در زیر آوار ها خاک خفته ای
هنگامه ی سحر
قیامتی در قامت بلند تو
جنب مناره ها برخاست
تصویر کهنسالی ارگ و
معماری طویل تاریخ در شب
شب سرد زمستانی
به روی بستری از خاک
چه ساده ، چه ساده
خواب را برای همیشه
خاک کرده است
آی بم آی بم
من شاعرم
هرگز ندیده ام
این گونه گرم و سرخ
در بد ترین دقایق یک روز
دستان کودکی
بر روی گونه ی مادر
در هر کنار و گوشه
گل بوته ای زخون
بر روی دفتر بی جان
تصویر کرده باشد
آی بم آی بم
در خلوت نگاه بسیار گریسته ام
زیبا ترین سرود ها
برای تو اکنون
" انا لله و انا الیه الراجعون "
خواهد بود
آی بم آ ی بم من شاعرم
هرگز نمی توانم
از پشت شیشه های جم
حجم تمام مردگان تورا
در شعر تصویر کنم
اما می دانم
آن جا کویر بم
تا همیشه شبی بی ستاره
خواهد بود
و می دانم که شاعران جهان
سوگ سروده هاشان را
برای مادران بی فرزند
و فرزندان بی مادر
در سراسر این خاک
مرثیه خواهند کرد
آی بم آی بم
فریاد تو در سیاهی شب
در کوچه های تنگ
دل های مرده را
بیدار می کند
آی بم ، من شاعرم
غم نامرئی رنج و
حکایت تنهایی تو را
با راز بلند انزوا
تصویر می کنم
آی بم آی بم
نیستی که ببینی
سپیداران درهم
و سرو های بی سر
و نخل ها که از شدت درد
کج بر روی خاک
رنج تو را گریه می کنند
و در سپیده دم سرخ
با دهان سرد
زخم نگاه تو را
جنب جنازه های غریب
خاک می کنند
دریغا درد
که باران و شب
و سردی و تب
در صداقت دستان تو
یخ می زند
زمستان همان سال – منصور خورشیدی