گفتم امشب از عشق بنويسم
قلم و كاغذ و شب است و سكوت
عيد نوروز ، آمده ست از راه
دست عالم، همه به ذكر و قنوت
قلم اما به روي برگ سپيد
نقش ها مي زند چو رج ، بر دار
نقش هايي سياه و خون آلود
نقش هايي چو خون، به پيكر يار
كودكي دست بر دعا ديدم:
" مادرم به تن فروشي رفته ست
اي خدا ... روزي مرا برسان!"
-سنبل عدل ما كجا خفته ست؟-
پير مردي جنازه بر دوشش
نعش خود مي كشيد بي كم و كاست
سطلي از زباله هاي رنگارنگ
همه ي آنچه را كه او مي خواست!
پدري در ميان كوچه ي تنگ
دل و جان را به پاي، مي افسرد
همسرش در كنار كودكشان
آب مي گشت و خون دل مي خورد
گفتم امشب از عشق بنويسم
مي نويسم... كمي مدارا كن
عشق را جسته ام به هر كويي
عشق را زين ميانه پيدا كن:
مادري تن نازك خود را
به بهاي تكه اي نان داد
سير ! خوابيده است كودك او!!
پيكرش خسته و دل اش ناشاد
گوش كن... ناله ي زني بيمار
زير يك پل، نشسته و درهم
پيرمردي ز دور مي آيد
كوله بارش پر از شكايت و غم
در درون خانه اي تنها
كودكي گرفته ، غمگين است
مي خورد اشك چشم و خون دل اش
سفره اش در خيال ، رنگين است
مادرش در هواي بيزاري
پدرش همچنان به كوچه ي تنگ
رمقي به پاي لنگش نيست
مي كشد كفش پاره پاره به سنگ
خواستم از عشق بگويم... ليك
همه عشق من ، مردمان من اند
در ميان ساحل ترديد
مايه ي صلابت جان و تن اند
گرچه هر شب گرسنه مي خوابند
گرچه تيغ زبان، به پيكرشان
مردماني كه قانعند و شريف
سايه ي عدالت است بر سرشان؟!
عشق را در ميانشان جستم
دم به دم حيرت ام دوچندان شد
مردمن ديار من گنجور
قلب من ، زين ميانه سندان شد
عشق را جسته ام به هر راهي
عشق در اين ميانه پيدا شد
در ميان عذاب و سختي ها
هر دلي لامحاله شيدا شد
در دل نجيب اين مردم
شور هستي ست ، گرچه بد ساز است
معني عشق را چو فهميدي
عشق با هستي ات هم آواز است...
پ.ن.
گنجور : نگهبان گنج ( در قطعه ي قبلي به ان پرداخته ام)
پ.ن.
استادم مدام گفت لااقل يك بار از عشق بنويس...
روز اول عيد نوروز بود امسال..
ساعت يازده شب...
قلم و وسوسه ي كاغذ سپيد...
نوشتم... آرام آرام...
ساعت يك بامداد روز دوم عيد نوشتنم تمام شد...
اولين بار بود كه دو ساعت مي نوشتم...
نوشتن از عشق سخت است...