«قشنگی دنیا همین است که تو قشنگش کرده ای ...
آنقدر که خواب آفتاب و مهتابش زیباست ...
آنقدر که می دانی همسایه روبروی تو باغی از انگور و باران دارد
و تو بعد از ظهر آفتابی در حالی که پرنده های استوائی زیر آفتاب
تابستانی حمام گرم میگیرند ...
زمستانی را قصه می کنی که پیش از این در هیچ
فصل خدا نیامده است...
قشنگی دنیا همین است که رنج دارد ...
آنقدر که اگر بخواهی عاشقانه زندگی کنی همیشه نام کوچک
کسی هست که وقتی به یادش می آوری هق هق گریه ات تا خود
ابرهای خدا هم می رسد ....
قشنگی دنیا همین است حتی اگر قشنگ نباشم باز هم فصلی ، قصه
ای بنام من و تو است...
هرچند آخر این قصه عاشقانه نباشد هیچ ...
قشنگی دنیا همین است...
تو قشنگ به دنیا آمدی که دنیای مرا قشنگ کنی...
دنیایی که قصه نداشت...
انکار نکن حتی اگر احتمال آخر چشمهایت باشم
بگذار دنیا روی همین شایعه بچرخد ... گاه
حقیقت دارد سرانجام قصه ما ناسرانجام همین حرف بود
نه آغاز شدیم بنام جشن مهر و باران
نه عاشقانه ای به نام ما نوشته شد
تابگذریم از جهان و گل و بلبل
از شهد و شراب و عاشقانه های شیراز
از دستهایمان که آسوده نیاسود
تا بگذریم از ترنج و ترمه و نارنج...
انکار نکن...
حتی اگر هیچ سالروزی در جهان
به نام ما نباشد ....»
از دفتر : The heart monitoring
به آرزوى نداشته ام...
تولدت مبارك...
لينك دانلود دكلمه همراه با موزيك با صداى خودم،
در انتهای شعر موجود است.
بامداد دى...
گل چيده ام براى تو اما ببخش كه...
گل هاى من به نرگس مستت نمى رسند
گفتند: رفته اى به سفرهاى دورتر
جايى كه دست هام به دستت نمى رسند
يك جسم بود و يك ضربان در دو روح كه...
باران گرفت، فاصله بود و دو كوه كه...
مه بود و زن تجسم من بود در پلى...
با روسرى شالى نارنجى گلى
با درد، امتداد «نرفتن» ادامه داشت
باران سرد روى تن من ادامه داشت
از بامداد سرد و مه آلود پنج دى
پل در شكست عشقى يك زن ادامه داشت
چشم تمام شهر،به گل هاى باغ بود
در باغ مرگ نرگس و لادن ادامه داشت
با پلك هاى بسته تو را نقش مى زدم
تصويرهاى سايه و روشن ادامه داشت
فرياد مى زدم به نفس هاى آخرم
لب هاى من به يك نخ و سوزن ادامه داشت
حالا منم مسافر پس كوچه هاى شعر...
پر كرده حجم بى كسى ام را صداى شعر
از ابرهاى گمشده بى آسمانترم
بر روى دشت هاى خيالت شناورم
[حالا طناب حلقه شده، روى دار كه...]
ارديجهنمى شده ام از بهار كه...
من يك شبم كه شهر دلت را نمى رسم
آنقدر عاشقم كه به فردا نمى رسم
پرواز مى كنم به هوايت كه زودتر...
هى شعر گريه مى كنم ات تا... نمى رسم
دستم به لمس خواهش دستت معلق است
هرگز به دست هاى تو، اما نمى رسم
پيچيده در تمام سكوتم صداى تو
بى آسمان ترين شب بى انتهاى تو
در «سى و هفتمين» قدم از زادروز تو...
يك سايه ام كه رد شده از خود براى تو
يلدا گذشته، پنج غزل روى دفتر است
در هر غزل ترانه اى از رد پاى تو
در سالروز سرد بهار تولدت...
اين هديه را سروده شدم در هواى تو
از سال هاى روشن تو شعله مى كشم
گل مى گذارم آنطرف كيك، جاى تو
بالا مياورم همه ى بغض هام را...
در سالمرگ خاطره ها در عزاى تو..
...كه اشك مى تراود و خاموش مى شوند
بر روى كيك،عمر من و سال هاى تو
تو ساختار اشك منى و هنوز هم...
انگيزه اى كه آخر هر خط ببارم ات
نه! صبر كن! فراتر از اين گريه ها شدى
بغضى كه در گلوى غزل مى فشارم ات
اشكى براى مرگ غزل هاى من نريز...
اين باورم شده ست كه ديگر ندارم ات
از پشت قاب پنجره دستى تكان بده...
حالا كه دست فاصله ها مى سپارم ات
شب ها سياه و پنجره تاريك و روز هم
پيوسته اى به خاطره ها و هنوز هم...
از راه دور ، پلك تو را لمس مى كنم
...كه بغض مى سرايد و غمناك مى زنى
با مشكى و سفيد كه من دوست دارمش
با فرچه روى ناخن خود لاك مى زنى
من مرده ام براى تو ده سال پيش از اين...
...كه چنگ توى سردى اين خاك مى زنى
من كيستم براى دلت لعنتى؟، بگو...
يك مهره ى شكسته كه در پيچ مانده است؟!
من «نيستم» ، به جان تو سوگند مى خورم...
از من فقط براى تو يك «هيچ» مانده است
بد بوده است و باز از اين بدترش شدى!
اين «هيچ» را دوباره ولى باورش شدى!
هى خواستى شكنجه شود زير بار عشق...
آتش زدى به جانش و خاكسترش شدى!
هى خواست از تو دور بماند كه باز هم...
فصلى براى زندگى ديگرش شدى
ديگر توان جنگ مقابل نمانده است...
لطفا" نگو كه باز، دوباره خرش شدى!
هر لحظه اى به مرگ خود آماده بودم و...
افسوس من شبيه خودم ساده بودم و...
از برگ برگ حافظه ى بامداد دى
هى خط زدى مرا و دوباره كشيدم ات
در ابتداى قصه به همراه اشك هام...
خود را فروختى و به جانم خريدم ات
از من عبور مى شدى و... [سوى سرنوشت...]
[هى دورتر به من...]؛...كه دوباره رسيدم ات
پر بود چشم هاى تو از اشك هاى من
تا پلك زد نگاه تو ديگر نديدم ات
كاش از همان ترانه ى آغاز بغض هام...
در تارهاى حنجره مى «خودكشى» دم ات
بايد كه رد شد از من و دنياى تازه ساخت
فرصت به من نداد كه اين اشتباه را...
اين «هيچ» را به دست فراموشى اش سپرد
[بايد خيال كرد، كه اين چند ماه را...]
حس كرد من نبوده ام و بى خيال عشق...!
بى من ادامه داد، از اينجاى راه را
دنبال من نگرد،كه ديگر تمام شد...
بايد پرنده بود...، [...و اين پرتگاه را...]
اين شمع آخر است كه تو فوت مى كنى...
گفتم «مرا روانه ى تابوت مى كنى»
سهم من از تو ، قهوه و فنجان فال شد
يك «آرزو» كه در ته فنجان، «محال» شد
لینک دانلود دکلمه با صدای خودم