جمعه ۲ آذر
دو آزاد شعری از سارا مشیری
از دفتر و دیگر هیچ نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲ ۱۳:۰۴ شماره ثبت ۲۱۳۵۷
بازدید : ۵۳۳ | نظرات : ۳۵
|
آخرین اشعار ناب سارا مشیری
|
دل من تنگ شده باز وقته غروبه
آسمون نیلیش قشنگه آخه آبی مال ما نیست
شیشه ی عمر منو کسی شکسته
نمیدونم شایدم دیو بودمو خبر نداشتم
اگه دیوا میتونن عاشق بشن ، آدم نمیشه ؟!
اگه دیوا میتونن آدم بشن !آدم نمیشه ؟
دل من تنگ شده باز وقته غروبه
آسمون برام ببار ک خیلی تنهام ..
جز از دل سیاه مهربونت
قطره اشکی من نمی خوام....
چی میشد کبوتری بودم ،آزاد و رها
وقت دلتنگی میشد ب آدما میخندیدم
پر میکشیدم تا آسمونا ..میگفتم میخوام برم امام رضا
یکی رو دارم ب حرفام گوش میده ..
زخمای بالو پرم درمون میده ..
مث خورشید میمونه !..از جنس آدما نیس ...
تا ک دلاشون از روی حسرت پر بزنه ...
اما کجاس دل؟...آدما دل ندارن...
من ک آدم نبودم
خودمو یواشکی میون آدما زدم ..
آخه میگفتن ک قلب آدما طلاست ...
جای مهربونی و عشق و خداست ...
اما من هیچی ندیدم ...همش دروغه !!
مث قصه های پریا می مونه ..
آدما دیگه قصه شدن ..
فقط تو رویان!!!
.........................
خواب مانده ام در تنهایی ام ..
فردا که پاییز میرود ، من هم تنها میشوم
اشکی که از قلبم صدایم را شنیده
آرام بر گونه هایم میهمان می شود
آی آدمها ساده مگذرید بر سایه ها !
خورشید گاهی پشت ابر پنهان می شود ..
می خندم تا حسرتی بر دل بکارم ...
افسوس که بذر خنده هایم ریشه در حسرت دارد ..
تنها منم با قلب خسته از سفر ...
در انتظار مسافری که همسفر گردد .......
خوب که می بینم ، قلبم کهنه شده است
جایی برای دوست داشتن در آن نیست ..
آدمها ساده نیستند !در پشت نقابی از عشق
بدنبال شکستن پرو بال تودندان تیز کرده اند ...
نه ! ساده مباش ...
همه از خردو کلان ...آدمها انسان نیستند ...
گرگند در لباس میش ...
می خندی؟ ...
آنوقت که گله ات را گرگ زد ..
تازه می فهمی ..چوپانم ..اما آنقدر هم دروغگو نیستم !
گاهی دلم می خواهد یکی از همین انسان نماها
گوشه ایی از قلبم را گرمی بخشد ...
برای روزهای به یاد ماندنی ...
خاطره ایی از خود در دستانم هدیه بگذارد..
صدای تپیدن قلبم با مهر او به دیاستول در آید
و باز یاد این قانون می اوفتم ..
من هم گرگی هستم شاید برای او..........
اما مگر حرف مُهر شده ی من را تو از حفظی ..
که دست در دست تقدیر میگذاری...
هیس !!آرامتر میان افکار من قدم بردار...
من در تنهایی خود خواب مانده ام ...
شاید سنگینی حرف هایت قانون قلبم را بشکند
مگر سرت بر تن سنگینی میکند تو را؟!....
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.