حرفی بزن تا سایه ی غم رخت بندد
کاری بکن تا چشمِ گریانم بخندد
آتش بزن بر ریشه های بی وفایی
تا تَل شود خاکسترِ سردِ جدایی
افسونِ این آینه ها را چون که بستند
آینه ها را در شبِ سردی شکستند
یک پند از پیغمبرِ دزدان شنیدم
از روی پَرچینت به آن سویت دویدم
رسوا شدم ناگه چو دیدم مستیِ لب
می سوزم از آن لحظه در سوزِ تو هر شب
در گوش تو نجوا کردم ، آخرینم
من عاشق چشمانِ سبزِ اینچنینم
شد زیر گوشت ناگهان یک خال پیدا
چون گوشواری زیر گوشت شد هویدا
گفتش به من ، من خالِ پنهانم در اینجا
تو می روی من تا ابد می مانم اینجا
گفتم به شب ای لعنتی ، یکسال شب باش
با من شریکِ لحظه های سوزِ لب باش
بر من بتاب و چون خودت من را سیاه کن
از آن سیاهی ها ز من خالی جدا کن
شاید توانستم شبی بر لب نشینم
خالی شوم در لحظه های آخرینم
وقتی نماند از عمر محدودی که طی شد
مهری برفت و آذر و آغاز دی شد
بهمن که فصل رویش من بود خشکید
اما زمین در فصل بعدی زود جنبید
آنجا که قسمت را شبی تغییر دادند
پروانه را اسفندماه زنجیر دادند
ای صاحبِ اسفندماه برفی بباران
در روزِ میلادِ تمام بی وفایان
تا یک علف در دامنش دلشاد گردد
کُنجِ قفس آن شاپرک آزاد گردد
روزی که فروردین شده یکباره آغاز
سر می رسد افسانه ی زیبای پرواز
اردیبهشت اما پرستوهای عاشق
در ساحلی پهلو گرفته بال قایق
خرداد آمد من گرفتارِ بروباد
گویی زدند قفلی به پاهای لبِ شاد
در تیر چون فصل درو فصل تبر شد
چشمانِ آن دسته تبر از اشک تر شد
نامهربانی را چو اکنون یاد دادند
فرمان قتلِ کبک را مرداد دادند
شهریور است لطفی بکن اینجا غریبیم
از هرچه بود و هست اینجا بی نصیبیم
دیگر نماند اینجا ز ما نامی و یادی
ویران شدم گویی بدستِ گردبادی