من در اندیشه ی یک باغ پر از عطر حضور نفست
که کند خلوت تنهایی من را لبریز
و در اندیشه ی نور
پشت چشمان سیاهی که کند خانه دل را روشن
و در اندیشه ی بیداری شب
در پی دیدن ماه
و در اندیشه ی بی تابی روز
همسفر با خورشید
و در اندیشه ی دیدار نسیم
که نوازش کند این قلب پر از مهرم را
غوطه ورم
من از اندیشه ی مرگ
که گشودست دو دستش که مرا سخت بگیرد آغوش
مضطربم
و مرا سخت به هم می ریزد
خواهش چشم زدل
که شود جاری و رسوا کند این حال پریشان مرا
من در اندیشه ی تفسیر سکوت
متفکر شده ام
و در اندیشه ی یک باور ساده
با تمامی وجودم درگیر
من در اندیشه ی پروانه شدن
بر تن و روح زمین
پیله ای تنگ و خشن بافته ام
و در اندیشه ی دیدار طلوعی ز پس غربت جهل
تا بلندای زمان تاخته ام
من در اندیشه ی خود
در فضای که دلش باشد نام
خانه ای ساخته ام
و کلیدش
بر نوک منقار کلاغی
به امیدی عبث آویخته ام
و در اندیشه ی مرهم
درد بر روی هم انباشته ام
من در اندیشه ی انسان
که تهی گشته زنور
تن و جان فرسودم
و در اندیشه ی عشق
از حقیقت به مجاز ره پیمودم
دیده پر خون کردم
چون رسیدم به جنون آسودم
من در اندیشه ی رویش
نفسی تازه شدم
و در اندیشه ی زیبایی گل
به تمنا رفتم
چون رسیدم به بلندای غرور
دست خالی و تهی برگشتم
من در اندیشه ی دیدار خدا
سفری کرده ام از دیده به دل
همره باد صبا
از ازل تا به ابد
از جهان گذران
تا به دنیای درون
و به اندازه وسعت تنهایی خود
چیده ام نور زسرشاخه امید
من در اندیشه ی دریا
قطره ای گشتم و از ابر فرو باریدم
و در اندیشه ی یک حس غریب
بارور گشتم
من در اندیشه ی یک وسوسه بیمار شدم
و در اندیشه ی مرداب به عشقی ابدی پی بردم
من در اندیشه ی بغض
که شود سیلی و بر باد دهد بنیادم
در هراس افتادم
و در اندیشه ی پیدایش روز
از پی ظلمت و تاریکی شب
حیرانم
من در اندیشه ی احساس گناه
مصلوبم
و از اندیشه ی تکرار
گریزان هستم
من در اندیشه ی پرواز به راه افتادم
و در اندیشه ی احساس به دام افتادم
و در اندیشه ی ادراک به خاک افتادم