میان دو لحظه تهی در آمدورفتم
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستانی به زندگی ام تابید.
بازی های کودکانه ام،
روی سنگ های سیاه پاشیدند و پر لوش شدند.
سنگ ها را می شنوم: تا نهایت غم است.
کنار این قبر ها ، انتظار چه بیهوده است.
فریده روی مرمری روییده بود.
فریده ، شبه تاریک من.
به آفتاب آلوده ام ، تاریکم کن
تاریک تاریک ، شب اندامت را در من ریز.
دستم را بگیر ، راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی نیست ، جز سفری به تاریکی.
صدای این کاروان را می شنوی ، با مشتی کابوس همسفر شده ام.
راه در شب آغاز شد و به آفتاب رسید.
و اکنون در گذر از تاریکی است.
قافله از رودی کم عمق گذشت.
سحرگاه ، روی موج های کوچک رود ریخت.
چهره من در آب به مرگ خندید.
فریده... ، فریده...!!!
در تصویر های کدر ، قبر ها نفس می کشند.
و لبخند تو فریده به خاک می ریزد و
انگشتت جایی را نشان می دهد: ... زندگی !
زندگی تاب می خورد.
گل های اقاقیا در لالایی تو می شکفد.
زندگی در شاخه هاست.
کنار مشتی خاک ، در دور دست خودم ،
تنها ، نشسته ام.
و برگ ها روی احساسم به تو می رقصند .